سلامان و ابسال/به کمال رسیدن اسباب جمال سلامان و ظاهر شدن عشق ابسال بر وی
ظاهر
(بکمال رسیدن اسباب جمال سلامان و ظاهر شدن عشق ابسال)
(بر وی و حیله نمودن تا وی را نیز گرفتار خود گرداند)
چون سلامان را شد اسباب جمال | از بلاغت جمع در حدّ کمال | |||||
سرو نازش تازگی از سر گرفت | باغ لطفش رونق دیگر گرفت | |||||
۵۸۰ | نارسیده میوهٔ بود از نخست | چون رسیدن شد بر آن میوه درست | ||||
خاطر ابسال چیدن خواستش | وز پیٔ چیدن چشیدن خواستش | |||||
لیک بود آن میوه بر شاخ بلند | بود کوتاه آرزو را زآن کمند | |||||
شاهدی پرعشوه بود ابسال نیز | کم نه ز اسباب جمالش هیچ نیز | |||||
با سلامان عرض خوبی ساز کرد | شیوهٔ جولانگری آغاز کرد | |||||
۵۸۵ | گاه بر رسم نغوله پیش سر | بافتی زنجیرهٔ از مشک تر | ||||
تا بدان زنجیرهٔ دانا پسند | ساختی پای دل شهزاده بند | |||||
گاه مشکین موی را بشگافتی | فرق کرده زآن دو گیسو بافتی | |||||
یعنی از وی کام دل نا یافتن | تا کیم خواهد بدینسان تافتن | |||||
گه نهادی چون بتان دل فروز | بر کمان ابروان از وسمه توز | |||||
۵۹۰ | تا ز جان او بزنگاری کمان | صید کردی مایهٔ امن و امان | ||||
چشم خود را کردی از سرمه سیاه | تاش بردی زآن سیه کاری ز راه | |||||
برگ گل را دادی از گلگونه زیب | تا بدان رنگش ز دل بردی شکیب | |||||
دانهٔ مشکین نهادی بر عذار | تا بدان مرغ دلش کردی شکار | |||||
گه کشادی بند از تنگ شکر | گه شکستی مهر بر درج گهر | |||||
۵۹۵ | تا چو شکّر بر دلش شیرین شدی | وز لب گویاش گوهر چین شدی | ||||
گه نمودی از گریبان گوی زر | زیر آن طوق مرصّع از گهر | |||||
تا کشیدی با همه فرخندگی | گردنش را زیر طوق بندگی | |||||
گه بکاری دست سیمین در زدی | زآن بهانه آستین را بر زدی | |||||
تا نگارین ساعد او آشکار | دیدی و کردی بخون چهره نگار | |||||
۶۰۰ | گه چو بهر خدمتی کردی قیام | سخت تر برداشتی از جای گام | ||||
تا ز بانگ جنبش خلخال او | تاجور فرقش شدی پامال او | |||||
بود القصّه بصد مکر و حیل | جلوهگر بر چشم او در هر محل | |||||
صبح و شامش روی در خود داشتی | یکدمش غافل ز خود نگذاشتی | |||||
زآنکه میدانست کز راه نظر | عشق دارد در دل عاشق اثر | |||||
۶۰۵ | جز بدیدار بتان دلپذیر | عشق در دلها نگردد جایگیر |