سلامان و ابسال/باز ماندن سلامان از ابسال و زاری کردن بر مفارقت وی

از ویکی‌نبشته
بر پایهٔ تصحیح شیخ عبدالقادر سرافراز، بمبئی، ۱۳۱۵ خورشیدی

(باز ماندن سلامان از ابسال و زاری کردن بر مفارقت وی)

  باشد اندر دار و گیر روز و شب عاشق بیچاره را حالی عجب  
۹۳۰  هر چه از تیر بلا بر وی رسد از کمان چرخ پی در پی رسد  
  ناگذشته از گلویش خنجری از قفای آن در آید دیگری  
  گر بدارد دوست از بیداد دست بر وی از سنگ رقیب آید شکست  
  ور بگردد از سرش سنگ رقیب یابد از طعن ملامت گو نصیب  
  ور رهد زینها بریزد خون به تیغ شحنهٔ هجرش بصد درد و دریغ  
۹۳۵  چون سلامان کوه آتش بر فروخت واندرو ابسال را چون خس بسوخت  
  رفت همتای وی و یکتا بماند چون تن بی جان ازو تنها بماند  
  نالهٔ جان‌سوز بر گردون کشید دامن مژگان ز دل در خون کشید  
  دود آهش خیمه بر افلاک زد صبح از اندوهش گریبان چاک زد  
  بس که از غم سینه کندن کرد ساز سینه ناخن ناخنش شد همچو باز  
۹۴۰  بر وی از ناخن ز بس آزار جست یک سر ناخن نماند از وی درست  
  سنگ می زد بر دل و بی هیچ شک بود آن نقد وفایش را محک  
  چون بدل بنشست از آن سنگش غبار نقد او آمد برون کامل عیار  
  چون ازو دست تهی کردی نشست کندی از حسرت بدندان پشت دست  
  چون ندیدی پنجه اندر پنجه یار پنجه خود کردی از دندان فگار  
۹۴۵  زآن گهر دیدی چو خالی مشت خویش کندی از دندان سر انگشت خویش  
  آن شکر لب را ندیدی چون بجای نیشکر آئین شدی انگشت خای  
  روز و شب بی آنکه همزانوش بود از طبانجه بودیش زانو کبود  
  هر شب آوردی بکنج خانه روی با خیال یار خویش افسانه گوی  
  کای ز هجر خویش جانم سوخته وز جمال خویش چشمم دوخته  
۹۵۰  عمرها بودی انیس جان من نور بخش دیدهٔ گریان من  
  خانه در کوی وصالت داشتم دیده بر شمع جمالت داشتم  
  هر دو از دیدار هم بودیم شاد وز وصال یکدگر در صد گشاد  
  هر دو ما با یکدگر بودیم و بس کار نی کس را بما ما را بکس  
  دست بیداد فلک کوتاه بود کارها بر موجب دلخواه بود  
۹۵۵  شب همی خفتیم در آغوش هم راز گویان روز سر در گوش هم  
  در میان ما کسی را راه نی یا کسی از حال ما آگاه نی  
  کاش چون آتش همی افروختم تو همی ماندی و من میسوختم  
  سوختی تو من بماندم این چه بود این بدآئین با من مسکین چه بود  
  کاشکی من نیز با تو بودمی با تو راه نیستی پیمودمی  
۹۶۰  از وجود ناخوش خود رستمی عشرت جاوید در پیوستمی