کلیات سعدی/مواعظ/ای چشم و چراغ اهل بینش

از ویکی‌نبشته
  ای چشم و چراغ اهل بینش مقصود وجود آفرینش[۱]  
  صاحب دل لاینام قلبی مهمان ابیت عند ربی  
  در وصف تو لانبی بعدی خود وصف تو و زبان سعدی؟[۲]  

  همه را ده چو میدهی موسوم نه یکی راضی و دگر محروم  
  خیر با همگنان بباید کرد تا نیفتد میان ایشان گرد  
  کانچه در کفهٔ بیفزاید بدگر بیخلاف در باید  

  عدل و انصاف و راستی باید ور خزینه تهی بود شاید  
  نکند هرگز اهل دانش و داد دل مردم خراب و گنج آباد  
  پادشاهی که یار درویشست پاسبان ممالک خویشست  

  نظر کن درین موی باریک سر که باریک بینند اهل نظر  
  چو تنهاست از رشتهٔ کمترست چو پر شد ز زنجیر محکمترست[۳]  

  نخست اندیشه کن آنگاه گفتار که نامحکم بود بی‌اصل دیوار  
  چو بد کردی مشو[۴] ایمن ز بدگوی که بد را کس نخواهد گفت نیکوی  

  چو نیکو گفت ابراهیم ادهم چو ترک ملک و دولت کرد و خاتم  
  نباید بستن اندر چیز و کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل  

  یکی را دیدم اندر جایگاهی[۵] که میکاوید قبر پادشاهی  
  بدست[۶] از بارگاهش خاک میرفت سرشک از دیده میبارید و میگفت  
  ندانم پادشه یا پاسبانی همی بینم که مشتی استخوانی  

  چه سرپوشیدگانِ مرد بودند که گوی نخوت[۷] از مردان ربودند  
  تو با این مردی و زورآزمائی همیترسم که از زن کمتر آئی  

  نکوئی گرچه با ناکس نشاید برای مصلحت گه گه بباید  
  سگ درنده چون دندان کند تیز[۸] تو در حال استخوانی پیش او ریز[۸]  
  بعرف اندر جهان از سگ بتر نیست نکوئی با وی از حکمت[۹] بدر نیست  
  که گر سنگش زنی جنگ آزماید ورش تیمار داری گله پاید[۱۰]  

  نمیرد گر بمیرد نیکنامی که در خیلش بود قائم مقامی  
  چو در مجلس چراغی هست اگر شمع بمیرد، همچنان روشن بود جمع  

  هیچ دانی که چیست دخل حرام یا کدامست خرج نافرجام  
  بگدائی فراهم آوردن پس بشوخی و معصیت خوردن  

  نشنیدم که مرغ رفته ز دام باز گردید و سرّ گفته بکام  
  مرغ وحشی که[۱۱] رفت بر دیوار که تواند[۱۲] گرفت دیگر بار  
  رفتگان را بلطف باز آرند نه بجنگش بتر[۱۳] بیازارند  

  زخم بالای یکدگر بزنند بخراشند و مرهمی نکنند  
  خار و گل درهم‌اند و ظلمت و نور عسل و شهد و نشتر و زنبور  

  چه رند پریشان شوریده بخت چه زاهد که بر خود کند کار سخت  
  بزهد و ورع کوش و صدق و صفا ولیکن میفزای بر مصطفی  
  از اندازه بیرون سپیدی مخواه که مذموم باشد، چه جای سیاه[۱۴]  

  دشنام تو سر بسر شنیدم امکان مقاومت ندیدم  
  با مثل تو کرده به مدارا[۱۵] تا وقت بود[۱۶] جواب ما را  
  آنروز که از عمل بیفتی با گوش تو آید آنچه گفتی  

  دانی چه بود کمال انسان با دشمن و دوست لطف و احسان  
  غمخواری دوستان خدا را دلداری دشمنان مدارا  

  سگ بر آن آدمی شرف دارد کو دل دوستان بیازارد  
  این سخن را حقیقتی باید تا معانی بدل فرود آید  
  آدمی با تو دست در مطعوم سگ ز بیرون[۱۷] آستان محروم  
  حیف باشد که سگ وفا دارد و آدمی دشمنی روا دارد  

  غم نه بر دل که گر نهی بر کوه کوه گردد ز بار غصه ستوه  
  جان شیرین که رنج کش باشد تن مسکین چگونه خوش باشد؟  

  سخن زید نشنوی بر عمرو تا ندانی نخست باطن امر  
  گر خلافی میان ایشانست بیخلاف این سخن پریشانست  

  همه فرزند آدمند بشر میل بعضی بخیر و بعضی شر[۱۸]  
  این یکی مور ازو نیازارد واندگر سگ برو شرف دارد  

  همه دانند لشکر و میران که جوانی نیاید از پیران  
  عذر من بر عذار من پیداست بعد ازینم چه عذر باید خواست؟  

  اگر هوشمندی مکن جمع مال که جمعیتت را کند پایمال  
  مرا پیش ازین کیسه پر سیم بود شب و روزم از کیسه پر بیم بود  
  بیفکندم و روی برتافتم وزان پاسبانی فرج یافتم  

  این دغل دوستان که می‌بینی مگسانند دور شیرینی  
  تا حطامی که هست می‌نوشند همچو زنبور بر تو میجوشند  
  باز وقتی که ده خراب شود کیسه چون کاسهٔ رباب شود  
  ترک صحبت کنند و دلداری معرفت خود نبود پنداری  
  بار دیگر که بخت باز آید کامرانی ز در فراز آید  
  دوغبائی بپز که از چپ و راست در وی افتند چون مگس در ماست  
  راست خواهی سگان بازارند کاستخوان از تو دوستر دارند  

  هر که را باشد از تو بیم گزند صورت امن ازو خیال مبند  
  کژدمان خلق را که نیش زنند اغلب از بیم جان خویش زنند  

  هر که بیمشورت کند تدبیر غالبش بر غرض[۱۹] نیاید تیر  
  بیخ بی‌مشورت که بنشانی بر نیارد بجز پشیمانی  

  ای پسندیده حیف بر درویش از برای قبول و منصب خویش  
  تا دل پادشه بدست آری حیف باشد که حق بیازاری  

  برگزیدندت ای گل خرم از گلستان اصطفی آدم  
  حلقهٔ از عبادی اندر گوش خلعتی از یحبهم بر دوش  
  دامن این قباهِ بالائی تا بخاشاک در نیالائی  
  ای پریروی احسن‌التقویم حذرِ از اتّباع دیو رجیم  
  کادمی کو نه در مقام خودست اسفل‌السافلین دیو و ددست  

  قیمت عمر اگر بداند مرد بس بگرید بر آنچه ضایع کرد  
  طفلرا سیبکی دهند بنقش بستانند ازو نگین بدخش  
  جوهریرا که این بصیرت هست ندهد بی‌بهای خویش از دست  
  پند سعدی بدل شنو نه بگوش مزد خواهی بکار کردن کوش  

  خری از روستائی بگریخت جُل بیفکند و پاردُم بگسیخت  
  در بیابان چو گورخر میتاخت بانگ میکرد و جفته میانداخت  
  که بجان آمدم ز محنت و بند داغ و بیطار و بار و پشماگند[۲۰]  
  شادمانا و خرما که منم که ازین پس بکام خویشتنم  
  روستائی چو خر برفت از دست گفت ای نابکار صبرم هست  
  پس بخواهی بوقت جو گفتن که خری بد ز پایگه رفتن (؟)  
  بمزاحت نگفتم این گفتار هزل بگذار و جد ازو بردار  
  همچنین مرد جاهل سرمست روز درماندگی بخاید دست  
  ندهند آنچه قیمتش ندهی نشود کاسه پُر ز دیگِ تهی  

  حرص فرزند آدم نادان مثل مورچَست در میدان  
  این یکی مرده[۲۱] زیر پای دواب آن یکی دانه میبرد بشتاب[۲۲]  

  1. در بعضی از نسخه‌های چاپی و متأخر افزوده‌اند:
      ای عرش مجید بارگاهت وی کعبه و قبله در پناهت  
      ای بر سر خلق سایهٔ تو وی چرخِ کمینه پایهٔ تو  
  2. وصفت چکند زبان سعدی.
  3. بیت آخر در بوستان هم آمده.
  4. مباش.
  5. خانگاهی.
  6. در قدیمترین نسخه: بطشت.
  7. مردی.
  8. ۸٫۰ ۸٫۱ کند باز . . . . پیشش انداز.
  9. خیری.
  10. در بعضی از نسخ چاپی دو بیت اول یک قطعه و دو بیت بعد قطعهٔ جداگانه است.
  11. چو.
  12. کی توانش.
  13. دگر.
  14. دو بیت اول در بوستان نیز هست.
  15. به بود.
  16. تا فرق.
  17. برون ز آستان در.
  18. بعض شر.
  19. هدف.
  20. پشه و گند.
  21. کشته.
  22. در قدیمترین نسخه عنوان اینست: فی مذمةالحرص.