کلیات سعدی/مواعظ/شکر به شکر نهم در دهان مژده دهان

از ویکی‌نبشته

در ستایش علاءالدین عطامک جوینی

صاحبدیوان

  شکر بشکر نهم در دهان مژده دهان اگر تو باز برآری حدیث من بدهان  
  بعید نیست که گر تو بعهد بازآیی بعید وصل تو من خویشتن کنم قربان  
  تو آن نهٔ که چو غایب شوی ز دل بروی تفاوتی نکند قرب دل ببعد مکان  
  قرار یک نفسم بیتو دست می‌ندهد هم احتمال جفا به که صبر بر هجران  
  محب صادق اگر صاحبش بتیر زند محبتش نگذارد که بر کند پیکان  
  وصال دوست بجان گر میسرت گردد بخر که دیر بدست اوفتد چنین ارزان  
  کدام روز دگر جان بکار بازآید که جان‌فشان نکنی روز وصل بر جانان؟  
  شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد که خویشتن زده‌ایم آبگینه بر سندان  
  ز دست دوست بنالیدن آمدی سعدی تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان  
  گران بدیع صفت خویشتن بما ندهد بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان  
  زمان باد بهارست داد عیش بده که دور عمر چنان میرود که برق یمان  
  چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند درین قضیه که گردد جهان پیر جوان  
  نظاره چمن اردیبهشت خوش باشد که بر درخت زند باد نوبهار افشان  
  مهندسان طبیعت ز جامه خانه غیب هزار حله برآرند مختلف الوان  
  ز کارگاه قضا در[۱] درخت پوشانند قبای سبز که تاراج کرده بود خزان  
  بکلبهٔ چمن از رنگ و بوی باز کنند هزار طبلهٔ عطار و تخت بازرگان  
  بهار میوه چو مولود نازپرور دوست که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان  
  نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند که هر چهار بهم متفق شدند ارکان  
  اوان منقل آتش گذشت و خانهٔ گرم زمان برکهٔ آبست و صفهٔ ایوان  
  بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه بزیر سایهٔ رز بر کنار شادروان  
  تو گر برقص نیایی شگفت جانوری ازین هوا که درخت آمدست در جولان  
  ز بانگ مشغلهٔ بلبلان عاشق[۲] مست شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان  
  خجل شوند کنون دختران مصر چمن که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان  
  تو خود مطالعهٔ باغ و بوستان نکنی که بوستان بهاری و باغ لالستان  
  کدام گل بود اندر چمن بزیبائیت؟ کدام سرو ببالای تست در بستان؟  
  چگویم آن خط سبز و دهان شیرین را بجز خضر نتوان گفت و چشمهٔ حیوان  
  بچند روز دگر کافتاب گرم شود مقر عیش بود سایه‌بان و سایهٔ بان  
  تو کافتاب زمینی بهیچ سایه مرو مگر بسایهٔ دستور پادشاه زمان  
  سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان  
  بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین علاء دولت و دین صدر پادشاه‌نشان  
  که گردنان اکابر نخست فرمانش نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان  
  وگر حسود نه راضیست گو برشک بمیر که مرتبت بسزاوار میدهد یزدان  
  نه تافتست چنین آفتاب بر[۳] آفاق نگستریده چنین سایه بر بسیط جهان  
  بلند پایهٔ قدرش چه جای فهم و قیاس فراخ مایهٔ فضلش چه جای حصر و بیان  
  بگرد همتش ادراک آدمی نرسد که فهم برنتواند گذشتن از کیوان  
  برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار درو فنون فضائل چو دانه در رمان  
  چو بر صحیفهٔ املی روان شود قلمش زبان طعن نهد در بلاغت سحبان  
  چنان رمند و دوند[۴] اهل بدعت از نظرش که از مسیحا دجال و از عمر شیطان  
  بناز و نعمتش امروز حق نظر کردست امید هست که فردا برحمت و رضوان  
  کسان ذخیرهٔ دنیا نهند و غلهٔ او هنوز سنبله باشد که رفت در میزان  
  بزرگوارا شرح معالیت[۵] که دهد که فکر واصف[۶] ازو منقطع شود حیران  
  بگرد نقطه عالم سپهر دایره گرد ندید شبه تو چندانکه میکند دوران  
  که دید تشنهٔ ریان بجز تو در آفاق بعدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان  
  خدایرا بتو فضلی که در جهان دارد کدام شکر توان گفت در مقابل آن  
  خنک عراق که در سایهٔ حمایت تست حمایت تو نگویم عنایت یزدان  
  ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان  
  بر درخت امیدت همیشه باد که نیست بدور عدل تو جز بر درخت بار گران  
  سپهر با تو برفعت برابری نکند که شرمسار بود[۷] مدعی بلابرهان  
  چو حصر منقبتت در قلم نمی‌آید چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان  
  من این قصیده بپایان نمیتوانم برد که شرح مکرمتت را نمیرسد پایان  
  بخاطرم غزلی سوزناک میگذرد زبانه میزند از تنگنای دل بزبان  
  درون خانه ضرورت چو آتشی باشد باتفاق برون آید از دریچه دخان  
  نخواستم دگر این باد عشق پیمودن ولیک می‌نتوان بستن آب طبع روان  


  1. بر.
  2. عاشق و.
  3. در.
  4. روند.
  5. معانیت.
  6. که فکر وصف.
  7. شود.