کلیات سعدی/مواعظ/این منتی بر اهل زمین بود از آسمان

از ویکی‌نبشته

در انتقال دولت از سلغریان بقوم دیگر

  این منتی بر اهل زمین بود از آسمان وین رحمت خدای جهان بود بر جهان  
  تا گرد نان روی زمین منزجر[۱] شدند گردن نهاده بر خط و فرمان ایلخان  
  اقصای بر و بحر بتائید عدل او آمد بتیغ[۲] حادثه دربارهٔ امان  
  بوی چمن برآمد و برف جبل گداخت گل با شکفتن آمد و بلبل ببوستان  
  آن دور شد که ناخن درنده تیز بود و آن روزگار رفت که گرگی کند شبان  
  بر بقعهٔ که چشم ارادت کند خدای فرماندهی گمارد بر خلق مهربان  
  شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد از قیروان سپاه کشد[۳] تا بقیروان  
  گر تاختن بلشکر سیاره آورد از هم بیوفتند ثریا و فرقدان  
  سلطان روم و روس بمنت دهد خراج چیپال هند و سند بگردن کشد قلان  
  ملکی بدین مسافت و حکمی برین نسق[۴] ننوشته‌اند در همه شهنامه داستان  
  ای پادشاه مشرق و مغرب باتفاق بل کمترینه[۵] بندهٔ تو پادشه نشان  
  حق را بروزگار تو بر خلق منتیست کاندر حساب عقل نیاید شمار آن  
  در روی دشمنان تو تیری بیوفتاد کز هیبت تو پشت بدادند چون کمان  
  هر کو ببندگیت کمر بست تاج یافت بنهاد مدّعی سر و بر سر نهاد جان  
  با شیر پنجه کردن روبه نه رای بود باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان  
  سر بر سنان نیزه نکردیش روزگار گر سر ببندگی بنهادی بر آستان  
  گنجشک را که دانهٔ روزی تمام شد از پیش باز باز نیاید بآشیان  
  نفس درنده پند خردمند نشنود بگذار تا درشت بیوبارد استخوان  
  گردون سنان قهر بباطل نمی‌زند الاّ کسی که خود بزند سینه بر سنان  
  اقبال نانهاده بکوشش نمی‌دهند بر بام آسمان نتوان شد بنردبان  
  بخت بلند باید و پس کتف زورمند بی‌شرطه خاک بر سر ملّاح و بادبان  
  ای پادشاه روی زمین دور از آن تست اندیشه کن تقلب دوران آسمان  
  بیخی نشان که دولت باقیت بردهد کاین باغ عمر گاه بهارست و گه خزان  
  هر نوبتی نظر بیکی میکند سپهر هر مدتی زمین بیکی میدهد زمان  
  چون کام جاودان متصور نمی‌شود خرم تنی که زنده کند نام جاودان  
  نادان که بخل میکند و گنج می‌نهد مزدور دشمنست تو بر دوستان فشان  
  یارب تو هرچه رای صوابست و فعل خیر اندر دل وی افکن و بر دست وی بران  
  آهوی طبع بنده چنین مشک میدهد کز پارس میبرند بتاتارش ارمغان  
  بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت مردم نمی‌برند که خود میرود روان  
  سعدی دلا آوری و زبان‌آوری مکن تا عیب نشمرند بزرگان خرده‌دان  
  گر در عراق نقد ترا بر محک زنند بسیار زر که مس بدرآید ز امتحان  
  لیکن بحکم آنکه خداوند معرفت داند که بوی خوش نتوان داشتن نهان  
  گر چون بنفشه سر بسخن برنمی‌کنم فکر از دلم چو لاله بدر میکند زبان  
  چون غنچه عاقبت لبم[۶] از یکدگر برفت تا چون شکوفه پر زر سرخم کنی دهان  
  یارب دعای پیر و جوانت رفیق باد تا آن زمان که پیر شوی دولتت جوان  
  دست ملوک لازم فتراک دولتت چون پای در رکاب کنی[۷] بخت هم عنان  
  در اهتمام صاحب صدر بزرگوار فرمانروای عالم و علامهٔ جهان  
  اکفی الکفاة روی زمین شمس ملک و دین جانب نگاه دار خدای و خدایگان  
  صدر جهان و صاحب صاحبقران که هست قدر مهان روی زمین پیش او مُهان  
  گر مقتضی نحو نبودی نگفتمی با بحر کف او خبر کان و اسم کان  
  نظم مدیح او نه باندازهٔ منست لیکن رواست نظم لآلی بریسمان  
  ای آفتاب ملک بسی روزها بتاب وی سایهٔ خدای بسی سالها بمان  
  خالی مباد گلشن خضرای مجلست ز آواز بلبلان غزل‌گوی مدح‌خوان  
  تا بر درت برسم بشارت همی زنند دشمن بچوب تا چو دهل میکند فغان  


  1. در نسخهٔ قدیم: مبترح (؟)
  2. در نسخهٔ قدیم: لفع (؟).
  3. سپه بکشد.
  4. بدین.
  5. کمترین.
  6. دلم.
  7. نهی.