کلیات سعدی/غزلیات/من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم

از ویکی‌نبشته
غزلیات از سعدی
تصحیح محمدعلی فروغی

من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم

۳۶۴– ب

  من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم بدار ایدوست دست از من که طاقت رفت و پایابم  
  تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذّابم  
  بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه که گر جیحون بپیمائی نخواهی یافت سیرابم  
  مرا روی تو محرابست در شهر مسلمانان و گر جنگ مُغل باشد نگردانی ز محرابم  
  مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم  
  سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم دگر رَه پای می‌بندد وفای عهد اصحابم  
  نگفتی بیوفا یارا که دلداری کنی ما را الا گر دست میگیری بیا کز سر گذشت آبم  
  زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم  
  حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد دری دیگر نمیدانم مکن محروم ازین بابم