کلیات سعدی/غزلیات/سروبالایی به صحرا می‌رود

از ویکی‌نبشته

۲۶۷– ط

  سروبالائی بصحرا میرود رفتنش بین تا چه زیبا میرود  
  تا کدامین باغ ازو خرم‌ترست کو برامش کردن آنجا میرود  
  میرود در راه و در اجزای خاک مرده میگوید مسیحا میرود  
  این چنین بیخود نرفتی سنگدل گر بدانستی چه بر ما میرود  
  اهل دل را گو نگه دارید چشم کان پری پیکر بیغما میرود  
  هر کرا در شهر دید از مرد و زن دل ربود اکنون بصحرا میرود  
  آفتاب و سرو غیرت میبرند کافتابی، سرو بالا میرود  
  باغ را چندان بساط افکنده‌اند کادمی بر فرش دیبا میرود  
  عقل را با عشق زور پنجه نیست کار مسکین از مدارا میرود  
  سعدیا دل در سرش کردی و رفت بلکه جانش[۱] نیز در پا میرود  


  1. در نسخ چاپی: جانت.