کلیات سعدی/غزلیات/دیدی که وفا به جا نیاوردی

از ویکی‌نبشته

۵۳۴ – ط

  دیدی که وفا بجا نیاوردی رفتی و خلاف دوستی کردی[۱]  
  بیچارگیم بچیز نگرفتی درماندگیم بهیچ نشمردی  
  من با همه جوری از تو خشنودم تو بیگنهی ز من بیازردی  
  خود کردن و جرم دوستان دیدن رسمیست که در جهان تو آوردی  
  نازت برم که نازک اندامی بارت بکشم که ناز پروردی  
  ما را که جراحتست[۲] خون آید درد تو چنم که فارغ از دردی  
  گفتم که نریزم آب رخ زین بیش بر خاک درت که خونمن خوردی  
  وین عشق تو در من آفریدستند هرگز نرود ز زعفران زردی  
  ای ذره تو در مقابل خورشید بیچاره چه میکنی بدین خردی؟  
  در حلقهٔ کارزار جان دادن بهتر که گریختن بنامردی  
  سعدی سپر از جفا نیندازد گل با گیهست[۳] و صاف با دردی  

  1. تجدیدنظر: رفتی و خلاف دوستان کردی
  2. جراحتست و.
  3. با خارست.