کلیات سعدی/غزلیات/دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

از ویکی‌نبشته

۳۵– ط

  دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت تا چو خورشید نبینند بهر بام و درت  
  جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش گر در آئینه ببینی برود دل ز برت  
  جای خندست سخن گفتن شیرین پیشت کاب شیرین[۱] چو بخندی برود از شکرت  
  راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد تا نباید که بشوراند[۲] خواب سحرت  
  هیچ پیرایه زیادت نکند حسن ترا هیچ مشاطه نیاراید ازین خوبترت  
  بارها گفته‌ام این روی بهر کس[۳] منمای تا تأمّل نکند دیدهٔ هر بی بصرت  
  بازگویم نه که این صورت و معنی که تراست نتواند که ببیند مگر اهل نظرت  
  راه صد دشمنم از بهر تو می‌باید داد تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت  
  آنچنان سخت نیاید سر من گر برود نازنینا که پریشانی موئی ز سرت  
  غم آن نیست که بر خاک نشیند سعدی زحمت خویش نمیخواهد بر رهگذرت  


  1. حیوان.
  2. بشولاند.
  3. بمردم.