کلیات سعدی/غزلیات/در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست

از ویکی‌نبشته

۱۲۲– ط

  در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست زرق نفروشم و زهدی ننمایم کان نیست  
  ای که منظور ببینیّ و تأمل نکنی گر تو را قوّت این هست مرا امکان نیست  
  ترک خوبان خطا عین صوابست ولیک چکند بنده که بر نفس خودش فرمان نیست  
  من دگر میل بصحرا و تماشا نکنم که گلی همچو رخ تو بهمه[۱] بستان نیست  
  ای پریروی ملک صورت زیبا سیرت هر که با مثل تو اُنسش نبود انسان نیست  
  چشم بر کرده بسی خلق که نابینااند مَثل صورت دیوار که در وی جان نیست  
  درد دل با تو همان به که نگوید درویش ای برادر که ترا درد دلی پنهان نیست  
  آنکه من در قلم قدرت او حیرانم هیچ مخلوق ندانم که درو حیران نیست  
  سعدیا عمر گرانمایه بپایان آمد همچنان قصهٔ سودای ترا پایان نیست  


  1. که عزیز ما سرویست که در.