کلیات سعدی/غزلیات/خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت

از ویکی‌نبشته

۱۵۰– ط

  خوش میروی بتنها تنها فدای جانت مدهوش میگذاری یاران مهربانت  
  آئینهٔ طلب کن تا روی خود[۱] ببینی وز حسن خود بماند انگشت در دهانت  
  قصد شکار داری یا اتفاق بستان[۲] عزمی درست باید تا میکشد عنانت  
  ایگلبن خرامان با دوستان نگه کن تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت  
  رخت سرای عقلم تاراج شوق[۳] کردی ای دزد آشکارا می‌بینم از نهانت  
  هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد پیکان غمزه در دل زابروی چون کمانت  
  دانی چرا نخفتم؟ تو پادشاه حسنی خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت  
  ما را نمی‌برازد با وصلت آشنائی مُرغی لبق‌تر از من باید هم آشیانت  
  من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت  
  من فتنهٔ زمانم وآن دوستان که داری بیشک نگاه دارند از فتنهٔ زمانت  
  سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن[۴] ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت  


  1. در آینه نگه کن تا خویشتن.
  2. میدان.
  3. عشق.
  4. فارغ، و در بیشتر نسخه‌ها کلمهٔ «ایمن» را «از من» خوانده و نوشته‌اند.