کلیات سعدی/غزلیات/حدیث عشق به طومار در نمی‌گنجد

از ویکی‌نبشته

۱۶۰– ط

  حدیث عشق بطومار در نمیگنجد بیان دوست[۱] بگفتار در نمیگنجد  
  سماع انس که دیوانگان از آن مستند بسمع مردم هشیار در نمیگنجد  
  میسرت نشود عاشقی و مستوری ورع بخانهٔ خمار در نمیگنجد  
  چنان فراخ نشسته‌ست یار در دل تنگ که بیش زحمت اغیار در نمیگنجد  
  ترا چنانکه توئی من صفت ندانم کرد که عرض جامه ببازار در نمیگنجد  
  دگر بصورت هیچ آفریده دل ندهم که با تو صورت دیوار در نمیگنجد  
  خبر که میدهد[۲] امشب رقیب مسکین را؟ که سگ بزاویهٔ غار در نمیگنجد  
  چو گل ببار بود همنشین خار بود چو در کنار بود خار در نمیگنجد  
  چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست که سعی دشمن خونخوار در نمیگنجد  
  بچشم دل نظرت میکنم که دیدهٔ سر ز برق شعلهٔ دیدار در نمیگنجد  
  ز دوستان که ترا هست جای سعدی نیست گدا میان خریدار در نمیگنجد  


  1. شوق.
  2. میبرد.