کلیات سعدی/غزلیات/بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت

از ویکی‌نبشته

۱۵۲– ط

  بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت بشرط آنکه نگوئیم از آنچه رفت حکایت  
  برین یکی شده بودم که گرد عشق نگردم قضای عشق درآمد[۱] بدوخت چشم درایت  
  ملامت من مسکین کسی کند که نداند که عشق تا بچه حدست و حسن تا بچه غایت  
  ز حرص من چه گشاید تو ره بخویشتنم ده که چشم سعی ضعیفست بیچراغ هدایت  
  مرا بدست تو خوشتر هلاک جان گرامی هزار باره، که رفتن بدیگری بحمایت  
  جنایتی که بکردم اگر درست بباشد[۲] فراق روی تو چندین[۳] بسست حدّ جنایت  
  بهیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن کجا برم گله از دست پادشاه ولایت؟  
  بهیچ صورتی اندر نباشد اینهمه معنی بهیچ سورتی اندر نباشد اینهمه آیت  
  کمال حسن وجودت بوصف راست نیاید مگر هم آینه گوید چنانکه هست حکایت  
  مرا سخن بنهایت رسید و فکر بپایان هنوز وصف جمالت[۴] نمیرسد بنهایت  
  فراقنامهٔ سعدی بهیچ گوش نیامد که دردی از سخنانش درو نکرد سرایت  


  1. در نسخه‌های تازه: ترا بدیدم و بازم.
  2. بپرسی.
  3. ما را.
  4. کمالت.