کلیات سعدی/غزلیات/بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
۱۰۹– ب، ط
بیا بیا که مرا با تو ماجرائی هست | بگوی اگر گنهی رفت و گر خطائی هست | |||
روا بود که چنین بیحساب دل ببری؟ | مکن، که مظلمهٔ خلق را جزائی هست | |||
توانگرانرا عیبی نباشد ار وقتی | نظر کنند که در کوی ما گدائی هست | |||
بکام دشمن و بیگانه رفت چندین روز | ز دوستان نشنیدم که آشنائی هست | |||
کسی نماند که بر درد من نبخشاید[۱] | کسی نگفت که بیرون ازین[۲] دوائی هست | |||
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی | ازینطرف که منم همچنان صفائی هست | |||
بدود آتش ماخولیا دماغ بسوخت | هنوز جهل مصوّر که کیمیائی هست | |||
بکام دل نرسیدیم و جان بحلق رسید | و گر بکام رسد همچنان رجائی هست | |||
بجان دوست که در اعتقاد سعدی نیست | که در جهان بجز از کوی دوست جائی هست |