کلیات سعدی/غزلیات/ای کودک خوبروی حیران

از ویکی‌نبشته

۴۴۶ – ط

  ای کودک خوبروی، حیران در وصف شمایلت سخندان  
  صبر از همه چیز و هر که عالم کردیم و صبوری از تو نتوان  
  دیدی که وفا بسر نبردی ای سخت کمان سست پیمان  
  پایان فراق ناپدیدار و امید نمیرسد[۱] بپایان  
  هرگز نشنیده‌ام که کردست سرو آنچه تو میکنی بجولان  
  باور که کند که آدمی را خورشید برآید[۲] از گریبان  
  بیمار فراق به نباشد[۳] تا بو نکند بِهِ زنخدان  
  وین گوی سعادتست و دولت تا با که در افکنی بمیدان؟  
  ترسم که بعاقبت بماند[۴] در چشم سکندر آب حیوان  
  دل بود و بدست دلبر افتاد جانست و[۵] فدای روی جانان  
  عاقل نکند شکایت از درد مادام که هست امید درمان  
  بی مار بسر نمی‌رود گنج بیخار نمی‌دمد گلستان  
  گر در نظرت بسوخت سعدی مه را چه غم از هلاک کتان؟  
  پروانه بکشت[۶] خویشتن را بر شمع چه لازمست تاوان[۷]؟  


  1. نمیرود.
  2. برآمد.
  3. نگردد.
  4. نماند، نباید.
  5. جان نیز.
  6. بسوخت.
  7. این غزل در نسخه‌ها دو بار نوشته شده، در یکجا آغاز آن چنین است:
      این سخت کمان سست پیمان سنگین دل شوخ چشم فتان  
      اندیشهٔ دوربین هشیار در وصف شمایل تو حیران  
    و با تکرار ابیات ۲، ۴، ۹، ۱۰، ۱۱، ۱۲، انجام این:
      او را چه غم از هلاک سعدی؟ مه را چه غم از هلاک کتان؟