کلیات سعدی/غزلیات/ای باد که بر خاک در دوست گذشتی

از ویکی‌نبشته

۵۲۷ – ق

  ای باد که بر خاک در دوست گذشتی پندارمت از روضهٔ بستان بهشتی  
  دور از سببی نیست که شوریدهٔ سودا هر لحظه چو دیوانه دوان بر در و دشتی  
  باری مگرت بر رخ جانان نظر افتاد سرگشته چو من در همه آفاق بگشتی  
  از کف ندهم دامن معشوقهٔ زیبا هل[۱] تا برود نام من ای یار بزشتی  
  جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان با آن که بیکباره‌ام از یاد بهشتی  
  با طبع ملولت چکند دل که نسازد شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی  
  بسیار گذشتی که نکردی سوی ما چشم یکدم ننشستم که بخاطر نگذشتی  
  شوخی شکر الفاظ و مهی لاله بناگوش سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی  
  قلاب تو در کس نفکندی که نبردی شمشیر تو بر کس نکشیدی که نکشتی  
  سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام اینها که تو بر خاطر سعدی بنوشتی  

  1. در نسخهٔ قدیم: «بل».