سعدی (غزلیات)/آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما میبرد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) از سعدی (آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما میبرد) |
' |
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما میبرد | ترک از خراسان آمدست از پارس یغما میبرد | |||
شیراز مشکین میکند چون ناف آهوی ختن | گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا میبرد | |||
من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان | کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما میبرد | |||
برتاس در بر میکنم یک لحظه بی اندام او | چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میبرد | |||
بسیار میگفتم که دل با کس نپیوندم ولی | دیدار خوبان اختیار از دست دانا میبرد | |||
دل برد و تن دردادهام ور میکشد استادهام | کاخر نداند بیش از این یا میکشد یا میبرد | |||
چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعدهای | دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا میبرد | |||
حاجت به ترکی نیستش تا در کمند آرد دلی | من خود به رغبت در کمند افتادهام تا میبرد | |||
هر کو نصیحت میکند در روزگار حسن او | دیوانگان عشق را دیگر به سودا میبرد | |||
وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس | سعدی که شوخی میکند گوهر به دریا میبرد |