سعدی (غزلیات)/آن کس که از او صبر محالست و سکونم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) از سعدی (آن کس که از او صبر محالست و سکونم) |
' |
آن کس که از او صبر محالست و سکونم | بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم | |||
پرسید که چونی ز غم و درد جدایی | گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم | |||
زان گه که مرا روی تو محراب نظر شد | از دست زبانها به تحمل چو ستونم | |||
مشنو که همه عمر جفا بردهام از کس | جز بر سر کوی تو که دیوار زبونم | |||
بیمست چو شرح غم عشق تو نویسم | کتش به قلم درفتد از سوز درونم | |||
آنان که شمردند مرا عاقل و هشیار | کو تا بنویسند گواهی به جنونم | |||
شمشیر برآور که مرادم سر سعدیست | ور سر ننهم در قدمت عاشق دونم |