کلیات سعدی/غزلیات/آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

از ویکی‌نبشته

۳۷۹– ط

  آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم تا برفتی ز برم صورت بیجان بودم  
  نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند که در اندیشهٔ اوصاف تو حیران بودم  
  بیتو در دامن گلزار نخفتم یکشب که نه در بادیهٔ خار مغیلان بودم  
  زنده میکرد مرا دمبدم امید وصال ور نه دور از نظرت کشتهٔ هجران بودم  
  بتولّای تو در آتش محنت چو خلیل گوئیا در چمن لاله و ریحان بودم  
  تا مگر یکنفسم بوی تو آرد دم صبح همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم  
  سعدی از جور فراقت همه روز این میگفت عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم