کلیات سعدی/بوستان/باب پنجم/شنیدم که دیناری از مفلسی

از ویکی‌نبشته

حکایت

  شنیدم که دیناری از مفلسی بیفتاد و مسکین بجستش بسی  
  بآخر سر[۱] ناامیدی بتافت یکی دیگرش ناطلب کرده یافت  
  ببدبختی و نیکبختی قلم بگردید[۲] و ما همچنان در شکم  
  نه روزی بسرپنجگی میخورند که سر پنجگان تنگ روزی ترند  
  بسا چاره‌دانا بسختی بمرد که بیچاره گوی سلامت ببرد[۳]  


  1. سر از.
  2. برفتست.
  3. این بیت در بعضی از نسخ نیست.