کلیات سعدی/بوستان/باب هفتم/طریقت شناسان ثابت قدم

از ویکی‌نبشته

حکایت

  طریقت شناسان ثابت قدم بخلوت نشستند چندی بهم  
  یکی زان میان غیبت آغاز کرد دَر ذِکر[۱] بیچاره‌ای باز کرد  
  کسی گفتش ای یار شوریده رنگ تو هرگز غزا کرده‌ای در فرنگ؟  
  بگفت از پس چار دیوار خویش همه عمر ننهاده‌ام پای پیش  
  چنین گفت درویش صادق نفس ندیدم چنین بخت برگشته کس  
  که کافر ز پیکارش ایمن نشست مسلمان ز جور زبانش نرست  
  چه خوش گفت دیوانهٔ مرغزی حدیثی کز آن لب بدندان گزی  
  من ار نام مردم بزشتی برم نگویم بجز غیبت مادرم  
  که دانند پروردگان[۲] خرد که طاعت همان به که مادر برد  
  رفیقی که غائب شد ای نیکنام دو چیزست ازو بر رفیقان حرام  
  یکی آنکه مالش بباطل خورند دوم آن که نامش بزشتی[۳] برند  
  هر آنکو برد نام مردم بعار تو چشم نکو گوئی از وی[۴] مدار  
  که اندر قفای تو گوید همان که پیش تو گفت از پس مردمان[۵]  
  کسی پیش من در جهان عاقلست که مشغول خود وز جهان غافلست  

* * *


  1. خبث.
  2. مردان صاحب.
  3. بغیبت.
  4. تو خیر خود از وی توقع.
  5. دیگران.