کلیات سعدی/بوستان/باب هشتم/بتی دیدم از عاج در سومنات

از ویکی‌نبشته
بوستان از سعدی
تصحیح محمدعلی فروغی

بتی دیدم از عاج در سومنات

حکایت

  بتی دیدم از عاج در سومنات مرصع چو در جاهلیت منات  
  چنان صورتش بسته تمثالگر که صورت نبندد از آن خوبتر  
  ز هر ناحیت کاروانها روان بدیدار آن صورت بی روان  
  طمع کردن رایان چین و چگل چو سعدی وفا زان بت سنگدل[۱]  
  زبان آوران رفته از هر مکان تضرع کنان پیش آن بی زبان  
  فرو ماندم از کشف آن ماجرا که حییّ جمادی پرستد چرا؟  
  مغی را که با من سر و کار بود نکو گوی و همحجره و یار بود  
  بنرمی بپرسیدم ای برهمن عجب دارم از کار این بقعه من  
  که مدهوش این ناتوان پیکرند مقید بچاه ظلالت درند[۲]  
  نه نیروی دستش، نه رفتار پای ورش بفکنی بر نخیرد ز جای  
  نبینی که چشمانش از کهرباست؟ وفا جستن از سنگ چشمان خطاست  
  برین گفتم[۳] آن دوست دشمن گرفت چو آتش شد از خشم و در من گرفت  
  مغانرا خبر کرد و پیران دیر ندیدم در آن انجمن روی خیر  
  فتادند گبران پازند خوان چو سگ در من از بهر آن استخوان  
  چو آن راه کژ پیششان راست بود ره راست در چشمشان کژ نمود  
  که مرد ار چه دانا و صاحبدلست بنزدیک بی‌دانشان جاهلست  
  فرو ماندم از چاره همچون غریق برون از مدارا ندیدم طریق  
  چو بینی که جاهل بکین اندرست سلامت بتسلیم و لین اندرست  
  مهین برهمن را ستودم بلند که ای پیر تفسیر استاو[۴] زند  
  مرا نیز با نقش این بت خوشست که شکلی خوش و قامتی[۵] دلکشست  
  بدیع آیدم صورتش[۶] در نظر ولیکن ز معنی ندارم خبر  
  که سالوک این منزلم عنقریب بد از نیک کمتر[۷] شناسد غریب  
  تو دانی که فرزین این رقعهٔ نصیحتگر شاه این بقعهٔ  
  چه معنیست در صورت این صنم؟ که اول پرستندگانش منم  
  عبادت بتقلید گمراهیست خنک رهرویرا که آگاهیست  
  برهمن ز شادی برافروخت روی پسندید و گفت ای پسندیده گوی[۸]  
  سؤالت صوابست و فعلت جمیل بمنزل رسد هر که جوید دلیل  
  بسی چون تو گردیدم اندر سفر بتان دیدم از خویشتن بی خبر[۹]  
  جز این بت که هر صبح از اینجا که هست برآرد بیزدان دادار دست  
  و گر خواهی امشب همین جا بباش که فردا شود سرّ این بر تو فاش  
  شب آنجا ببودم بفرمان پیر چو بیژن بچاه بلا در اسیر  
  شبی همچو روز قیامت دراز مغان گرد من بی وضو در نماز  
  کشیشان هرگز نیازرده[۱۰] آب بغلها چو مردار در آفتاب  
  مگر کرده بودم گناهی عظیم که بردم[۱۱] در این شب عذابی الیم  
  همه شب درین قید غم مبتلا یکم دست بر دل یکی بر دعا  
  که ناگه دهلزن فرو کوفت کوس بخواند از فضای برهمن خروس  
  خطیب سیه پوش شب بی خلاف بر آهخت شمشیر روز از غلاف  
  فتاد آتش صبح در سوخته بیک دم جهانی شد[۱۲] افروخته  
  تو گفتی که در خطهٔ زنگبار ز یک گوشه ناگه در آمد تتار  
  مغان تبه رای ناشسته روی بدیر[۱۳] آمدند از در و دشت و کوی  
  کس از مرد در شهر و از زن نماند در آن بتکده جای درزن[۱۴] نماند  
  من از غصه رنجور و از خواب مست که ناگاه تمثال برداشت دست  
  بیک بار از ایشان برآمد خروش تو گفتی که دریا برآمد بجوش  
  چو بتخانه خالی شد از انجمن برهمن نگه کرد خندان بمن  
  که دانم ترا بیش مشکل نماند حقیقت عیان گشت و باطل نماند  
  چو دیدم که جهل اندرو محکمست خیال محال اندرو مدغمست  
  نیارستم از حق دگر هیچ گفت که حق ز اهل باطل بباید نهفت  
  چو بینی زبر دست را زور دست نه مردی بود پنجهٔ خود شکست  
  زمانی بسالوس گریان شدم که من زانچه گفتم پشیمان شدم  
  بگریه دل کافران کرد میل غجب نیست سنگ ار بگردد بسیل  
  دویدند خدمت کنان سوی من بعزت گرفتند بازوی من  
  شدم عذر گویان بر شخص عاج بکرسی زر کوفت بر تخت ساج  
  بُتک را یکی بوسه دادم بدست که لعنت برو باد و بر بت پرست  
  بتقلید کافر شدم روز چند برهمن شدم در مقالات زند  
  چو دیدم که در دیر گشتم امین نگنجیدم از خرمی در زمین  
  در دیر محکم ببستم شبی دویدم چپ و راست چون عقربی  
  نگه کردم از زیر تخت و زبر یکی پرده دیدم مکلل بزر  
  پس پرده مطرانی آذر پرست مجاور سر ریسمانی بدست  
  بفورم در آن حال معلوم شد چو داود کآهن بر او موم شد  
  که ناچار چون در کشد ریسمان بر آرد صنم دست فریاد خوان  
  برهمن شد از روی من شرمسار که شنعت بود بخیه بر روی کار  
  بتازید و من در پیش تاختم نگونش بچاهی در انداختم  
  که دانستم ار زنده آن برهمن بماند، کند سعی در خون من  
  پسندد که از من برآید دمار مبادا که رازش کنم آشکار  
  چو از کار مفسد خبر یافتی ز دستش برآور چو دریافتی  
  که گر زنده‌اش مانی، آن بی هنر نخواهد ترا زندگانی دگر  
  و گر سر بخدمت نهد بر درت اگر دست یابد ببرد سرت  
  فریبنده را پای در پی منه چو رفتی و دیدی امانش مده  
  تمامش بکشتم بسنگ آن خبیث که از مرده دیگر نیاید حدیث  
  چو دیدم که غوغائی انگیختم رها کردم آن بوم و بگریختم  
  چو اندر نیستانی آتش زدی ز شیران بپرهیز اگر بخردی  
  مکش بچهٔ مار مردم گزای چو کشتی در آن خانه دیگر مپای  
  چو زنبور خانه بیاشوفتی گریز از محلت که گرم اوفتی  
  بچاپکتر از خود مینداز تیر چو افتاد، دامن بدندان بگیر  
  در اوراق سعدی چنین پند نیست که چون پای دیوار کندی مایست  
  بهند آمدم بعد از آن رستخیز وز آنجا براه یمن تا حجیز  
  از آن جمله سختی که بر من گذشت دهانم جز امروز شیرین نگشت  
  در اقبال و تأیید بوبکر سعد که مادر نزاید چنو قبل و بعد  
  ز جور فلک دادخواه آمدم درین سایه گستر پناه آمدم  
  دعاگوی این دولتم بنده‌وار خدایا تو این سایه پاینده دار  
  که مرهم نهادم نه در خورد ریش که در خورد اکرام و انعام خویش  
  کی این شکر نعمت بجای آورم و گر پای گردد بخدمت سرم؟  
  فرج یافتم بعد از آن بندها هنوزم بگوشست از آن پندها  
  یکی آنکه هرگه که دست نیاز برآرم بدرگاه دانای راز  
  بیاد آید آن لعبت چینیم کند خاک در چشم خود بینیم  
  بدانم که دستی که برداشتم بنیروی خود بر نیفراشتم  
  نه صاحبدلان دست برمیکشند که سر رشته از غیب درمیکشند  
  در خیر بازست و طاعت، ولیک نه هر کس تواناست بر فعل نیک  
  همینست مانع که در بارگاه نشاید شدن جز بفرمان شاه  
  کلید قدر نیست در دست کس توانای مطلق خدایست و بس  
  پس ای مرد پوینده بر راه راست ترا نیست منت خداوند راست[۱۵]  
  چو در غیب نیکو نهادت سرشت نیاید ز خوی تو کردار زشت  
  ز زنبور کرد این حلاوت پدید همانکس که در مار زهر آفرید  
  چو خواهد که ملک تو ویران کند نخست از تو خلقی پریشان کند  
  و گر باشدش بر تو بخشایشی رساند بخلق از تو آسایشی  
  تکبر مکن بر ره راستی که دستت گرفتند و برخاستی  
  سخن سودمندست اگر بشنوی بمردان رسی گر طریقت روی  
  مقامی بیابی گرت ره دهند که بر خوان عزت سماطت نهند  
  ولیکن نباید که تنها خوری ز درویش درمنده[۱۶] یاد آوری  
  فرستی مگر رحمتی در پیم که بر کردهٔ خویش واثق نیم  

  1. سخت دل.
  2. ضلال اندرند.
  3. گفتن.
  4. تفسیر و استاد.
  5. صورتی.
  6. بدیع آمد این صورتم.
  7. نادر.
  8. خوی.
  9. در یک نسخهٔ قدیمی:
      بسی چون تو گردیدم اندر بلاد بتان دیده‌ام بی خبر چون جماد  
  10. نیاورده.
  11. بودم.
  12. جهان شد بر.
  13. پدید.
  14. ارزن.
  15.   پس ای بنده تو بندگی کن براست ترا نیست قدرت خداوند راست  
  16. در یک نسخهٔ قدیم: ز سعدی بیچاره.