کلیات سعدی/بوستان/باب دوم/زبان دانی آمد به صاحبدلی

از ویکی‌نبشته

حکایت

  زباندانی آمد بصاحبدلی که محکم فرومانده‌ام در گلی  
  یکی سفله را ده درم بر منست که دانگی ازو بر دلم ده منست  
  همه شب پریشان ازو حال من همه روز چون سایه دنبال من  
  بکرد از سخنهای خاطر پریش درون دلم چون در خانه ریش  
  خدایش مگر تا ز مادر بزاد جز این ده درم چیز دیگر نداد  
  ندانسته از دفتر دین الف نخوانده بجز باب لاینصرف  
  خور از کوه یک روز سر بر نزد که این قلتبان حلقه بر در نزد  
  در اندیشه‌ام تا کدامم کریم از آن سنگدل دست گیرد بسیم  
  شنید این سخن پیر فرخ نهاد درستی دو، در آستینش نهاد  
  زر افتاد در دست افسانه گوی برونرفت از آنجا چو زر تازه روی  
  یکی گفت شیخ این ندانی که کیست؟ بر او گر بمیرد نباید گریست  
  گدائی که بر شیر نر زین نهد ابوزید را اسب و فرزین نهد  
  بر آشفت عابد که خاموش باش تو مرد زبان نیستی، گوش باش  
  اگر راست بود آنچه پنداشتم ز خلق آبرویش نگه داشتم  
  و گر شوخ چشمی و سالوس کرد الا تا نپنداری افسوس کرد  
  که خود را نگه داشتم آبروی ز دست چنان گر بزی یافه گوی  
  بد و نیک را بذل کن سیم و زر که این کسب خیرست، و آن دفع شر  
  خنک آنکه در صحبت عاقلان بیاموزد اخلاق صاحبدلان  
  گرت عقل و رایست و تدبیر و هوش بعزت کنی پند سعدی بگوش  
  که اغلب، درین شیوه دارد مقال نه در چشم[۱] و زلف و بناگوش و خال  


  1. خط.