کلیات سعدی/بوستان/باب دوم/جوانی به دانگی کرم کرده بود

از ویکی‌نبشته

حکایت

  جوانی بدانگی کرم کرده بود تمنای پیری بر آورده بود  
  بجرمی گرفت آسمان ناگهش فرستاد سلطان بکشتن گهش  
  تگاپوی ترکان و غوغای[۱] عام تماشا کنان بر در و کوی و بام  
  چو دید اندر آشوب درویش پیر جوانرا بدست خلایق اسیر  
  دلش بر جوانمرد مسکین بخست که باری دل آورده بودش بدست  
  برآورد زاری که سلطان بمرد جهان ماند و خوی پسندیده برد  
  بهم بر همیسود دست دریغ شنیدند ترکان آهخته تیغ  
  بفریاد از ایشان برآمد خروش تپانچه زنان بر سر و روی و دوش  
  پیاده بسر تا در بارگاه دویدند و بر تخت دیدند شاه  
  جوان از میان رفت و بردند پیر بگردن بر تخت سلطان اسیر  
  بهولش بپرسید و هیبت نمود که مرگ منت خواستن بر چه بود؟  
  چو نیکست خوی من و راستی بد مردم آخر چرا خواستی؟  
  برآورد پیر دلاور زبان که ای حلقه در گوش حکمت جهان  
  بقول دروغی که سلطان بمرد نمردیّ و، بیچارهٔ جان ببرد  
  ملک زین حکایت چنان بر شکفت که چیزش[۲] ببخشید و چیزی نگفت  
  وز اینجانب افتان و خیزان جوان همی رفت بی چاره هر سو دوان  
  یکی گفتش از چار سوی قصاص چکردی که آمد بجانت خلاص؟  
  بگوشش فرو گفت کای هوشمند بجانی و دانگی رهیدم ز بند  
  یکی تخم در خاک از آن مینهد که روز فرو ماندگی بَر دهد  
  جوی باز دارد بلائی درشت عصائی شنیدی که عوجی بکشت  
  حدیث[۳] درست آخر از مصطفی است که بخشایش و خیر دفع بلاست  
  عدو را نبینی درین بقعه پای که بوبکر سعدست کشور خدای  
  بگیر ای جهانی بروی تو شاد جهانی، که شادی بروی تو باد  
  کس از کس بدور تو باری نبرد گلی در چمن جور خاری نبرد  
  توئی سایهٔ لطف حق بر زمین پیمبر صفت رحمة العالمین  
  ترا قدر اگر کس نداند چه غم؟ شب قدر را می‌ندانند هم  


  1. غوغا و.
  2. جرمش.
  3. حدیثی.