کلیات سعدی/بوستان/باب اول/یکی مشت زن بخت روزی نداشت

از ویکی‌نبشته

حکایت

  یکی مشتزن بخت و روزی[۱] نداشت نه اسباب شامش مهیا نه چاشت  
  ز جور شکم گل کشیدی بپشت که روزی محالست خوردن بمشت  
  مدام از پریشانی روزگار دلش حسرت آورد[۲] و تن[۳] سوگوار[۴]  
  گهش جنگ با عالم خیره‌کش گه از بخت شوریده رویش ترش  
  گه از دیدن عیش شیرین خلق فرو میشدی آب تلخش بحلق  
  گه از کار آشفته بگریستی که کس دید از این تلختر زیستی؟  
  کسان شهد نوشند و مرغ و بره مرا روی نان می‌نبیند تره  
  گر انصاف پرسی نه نیکوست این برهنه من و گربه را پوستین[۵]  
  چه بودی که پایم درین کار گل بگنجی فرو رفتی از کام دل!  
  مگر روزگاری هوس راندمی ز خود گرد محنت بیفشاندمی  
  شنیدم که روزی زمین میشکافت عظام زنخدان پوسیده یافت  
  بخاک اندرش عقد بگسیخته گهرهای دندان فرو ریخته  
  دهان بی زبان پند میگفت و راز که ای خواجه با بینوائی بساز  
  نه اینست حال دهن زیر گل شکر خورده انگار یا خون دل  
  غم از گردش روزگاران مدار که بی ما بگردد بسی[۶] روزگار  
  همان لحظه کاین خاطرش رویداد غم از خاطرش رخت یکسو نهاد  
  که ای نفس بی رای و تدبیر و هش بکش بار تیمار و خود را مکش  
  اگر بنده‌ای بار بر سر برد و گر سر باوج فلک بر برد  
  در آندم که حالش دگرگون شود بمرگ از سرش هر دو بیرون شود  
  غم و شادمانی نماند ولیک جزای عمل ماند و نام نیک  
  کرم پای دارد، نه دیهیم و تخت بده کز تو این ماند ای نیکبخت  
  مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم که پیش از تو بودست و بعد از تو هم  
  خداوند دولت غم دین خورد که دنیا بهر حال می بگذرد[۷]  
  نخواهی که ملکت برآید بهم غم ملک و دین هر دو باید بهم  
  زرافشان، چو دنیا بخواهی گذاشت که سعدی دُر افشاند اگر[۸] زر نداشت  


  1. بخت روزی.
  2. آلود.
  3. دلش پر ز حسرت تنش.
  4. شوکوار.
  5. در بعضی از نسخه‌های چاپی:
      دریغ ار فلک شیوه‌ای ساختی که گنجی بدست من انداختی  
  6. بسی بگذرد.
  7. این بیت و بیت بعد در بعضی از نسخه‌ها نیست.
  8. چون.