کلیات سعدی/بوستان/باب اول/یکی از بزرگان اهل تمیز

از ویکی‌نبشته

حکایت

  یکی از بزرگان اهل تمیز حکایت کند ز ابن عبدالعزیز  
  که بودش نگینی در[۱] انگشتری فرو مانده در قیمتش جوهری[۲]  
  بشب گفتی از[۳] جرم گیتی فروز دری بود از روشنائی چو روز[۴]  
  قضا را در آمد یکی خشکسال که شد بدر سیمای مردم هلال  
  چو در مردم آرام و قوت ندید خود آسوده بودن مروّت ندید  
  چو بیند کسی زهر در کام خلق کیش بگذرد آب نوشین بحلق؟  
  بفرمود و، بفروختندش بسیم که رحم آمدش بر غریب[۵] و یتیم  
  بیک هفته نقدش بتاراج داد بدرویش و مسکین و محتاج داد  
  فتادند در وی ملامت کنان که دیگر بدستت نیاید چُنان  
  شنیدم که میگفت و باران دمع فرو میدویدش بعارض چو شمع  
  که زشتست پیرایه بر شهریار دل شهری از ناتوانی فگار  
  مرا شاید انگشتری بی‌نگین نشاید دل خلقی اندوهگین  
  خنک آن که آسایش مرد و زن گزیند بر آرایش خویشتن  
  نکردند رغبت هنر پروران بشادیّ خویش از غم دیگران  

* * *

  اگر خوش بخسبد ملک بر سریر نپندارم آسوده خسبد فقیر  
  و گر زنده دارد شب دیر باز بخسبند مردم بآرام و ناز  
  بحمدالله این سیرت و راه راست اتابک ابوبکر بن سعد راست  
  کس از فتنه در پارس دیگر نشان نبیند مگر قامت مهوشان  
  یکی پنج بیتم خوش آمد بگوش[۶] که در مجلسی میسرودند[۷] دوش[۸]  
  مرا راحت از زندگی دوش بود که آن ماهرویم در آغوش بود  
  مرو را چو دیدم سر از خواب مست بدو گفتم ایسرو پیش تو پست  
  دمی نرگس از خواب نوشین[۹] بشوی چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی  
  چه میخسبی ای فتنهٔ روزگار؟ بیا و می لعل نوشین بیار  
  نگه کرد شوریده از خواب و گفت مرا فتنه خوانی و گوئی مخفت  
  در ایام سلطان روشن نفس نبیند دگر فتنه بیدار کس  


  1. بر.
  2. مشتری.
  3. آن.
  4. روشنائی روز.
  5. فقیر.
  6. بیاد.
  7. که می گفت گوینده‌ای خوب.
  8. شاد.
  9. مستی.