کلیات سعدی/بوستان/باب اول/شنیدم که دارای فرخ تبار

از ویکی‌نبشته

حکایت

  شنیدم که دارای فرّخ تبار ز لشکر جدا ماند روز شکار  
  دوان آمدش گله‌بانی[۱] بپیش بدل گفت دارای فرخنده کیش  
  مگر دشمنست اینکه آمد بجنگ ز دورش بدوزم بتیر خدنگ  
  کمان کیانی بزه راست کرد بیک دم وجودش عدم خواست کرد  
  بگفت ایخداوند ایران و تور که چشم بد از روزگار تو دور  
  من آنم که اسبان شه پرورم بخدمت بدین مرغزار اندرم  
  ملک را دل رفته آمد بجای بخندید و گفت ای نکوهیده رای  
  ترا یاوری کرد فرخ سروش وگرنه زه آورده بودم بگوش  
  نگهبان مرعی بخندید و گفت نصحیت ز مُنعم نباید[۲] نهفت  
  نه تدبیر محمود و رای نکوست که دشمن نداند شهنشه ز دوست  
  چنانست در مهتری شرط زیست که هر کهتریرا بدانی که کیست  
  مرا بارها در حضر دیده‌ای ز خیل و چراگاه پرسیده‌ای  
  کنونت بمهر آمدم پیشباز نمیدانیم از بداندیش باز؟  
  توانم من ای نامور شهریار که اسبی برون آرم از صد هزار  
  مرا گله‌بانی بعقلست و رای تو هم گلهٔ خویش باری بپای  
  در آن تخت و ملک از خَلل غم بود که تدبیر شاه از شبان کم بود  

* * *


  1. گله بانیش آمد.
  2. نشاید.