کلیات سعدی/بوستان/باب اول/شنیدم که از پادشاهان غور

از ویکی‌نبشته

حکایت[۱]

  شنیدم که از پادشاهان غور یکی پادشه خر گرفتی بزور  
  خران زیر بار گران بی علف بروزی دو مسکین شدندی تلف  
  چو منعم کند سفله را روزگار نهد بر دل تنگ درویش بار  
  چو بام بلندش بود خودپرست کند بول و خاشاک بر بام پست  
  شنیدم که باری بعزم شکار برون رفت بیدادگر شهریار  
  تکاور بدنبال صیدی براند شبش در گرفت از حشم باز[۲] ماند  
  بتنها ندانست روی و[۳] رهی بینداخت ناکام شب در دهی  
  یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم ز پیران مردم شناس قدیم  
  پسر را همی‌گفت کای شادبهر خرت را مبر بامدادان بشهر  
  که این ناجوانمرد برگشته بخت که تابوت بینمش بر جای تخت  
  کمر بسته دارد بفرمان دیو بگردون بر[۴] از دست جورش غریو  
  درین کشور آسایش و خرمی ندید و نبیند بچشم آدمی  
  مگر کاین سیه نامهٔ بی‌صفا بدوزخ برد[۵] لعنت اندر قفا  
  پسر گفت راه درازست و سخت پیاده نیارم شد ای نیکبخت  
  طریقی بیندیش و رائی بزن که رای تو روشن تر از رای من  
  پدر گفت اگر پند من بشنوی یکی سنگ برداشت باید قوی  
  زدن بر خر نامور چند بار سر و دست و پهلوش کردن فکار  
  مگر کان فرومایهٔ زشت کیش بکارش نیاید خر پشت[۶] ریش  
  چو خضر پیمبر که کشتی شکست وزو دست جبار ظالم ببست[۷]  
  بسالی که در بحر کشتی گرفت بسی سالها نام زشتی گرفت  
  تفو بر چنان ملک و دولت که راند که شنعت برو تا قیامت بماند  
  پسر چون شنید این حدیث از پدر سر از خط فرمان نبردش بدر  
  فرو کوفت بیچاره خر را بسنگ خر از دست عاجز شد از پای لنگ  
  پدر گفتش اکنون سر خویش گیر هر آن ره که میبایدت پیش گیر  
  پسر در پی کاروان اوفتاد[۸] ز دشنام چندانکه دانست داد  
  وز آنسو پدر روی در آستان که یا رب بسجاده راستان  
  که چندان امانم ده از روزگار کزین نحس ظالم برآید دمار  
  اگر من نبینم مر او را هلاک شب گور چشمم نخسبد بخاک  
  اگر مار زاید زن باردار به از آدمیزادهٔ دیوسار  
  زن از مرد موذی ببسیار به سگ از مردم مردم‌آزار به  
  مخنث که بیداد بر خود کند ازان به که با دیگری بد کند[۹]  
  شه اینجمله بشنید و چیزی نگفت ببست اسب و سر بر نمد زین بخفت  
  همه شب ببیداری اختر شمرد ز سودا و اندیشه خوابش نبرد  
  چو آواز مرغ سحر گوش کرد پریشانی شب فراموش کرد  
  سواران همه شب همی تاختند سحرگه پی اسب بشناختند  
  بر آن عرصه بر اسب دیدند شاه[۱۰] پیاده دویدند یکسر سپاه  
  بخدمت نهادند سر بر زمین چو دریا شد از موج لشکر زمین  
  یکی گفتش از دوستان قدیم که شب حاجبش[۱۱] بود و روزش ندیم  
  رعیت چه نزلت[۱۲] نهادند دوش که ما را نه چشم آرمید و نه گوش  
  شهنشه نیارست کردن حدیث که بر وی چه آمد ز خبث خبیث  
  هم آهسته سر برد پیش سرش فرو گفت پنهان بگوش اندرش  
  کسم پای مرغی نیاورد پیش ولی دست خر رفت از اندازه بیش  
  بزرگان نشستند و خوان خواستند بخوردند و مجلس بیاراستند  
  چو شور و طرب در نهاد آمدش ز دهقان دوشینه یاد آمدش  
  بفرمود و جستند و بستند سخت بخواری فکندند در پای تخت  
  سیه دل برآهخت شمشیر تیز ندانست بیچاره راه گریز[۱۳]  
  سر ناامیدی برآورد[۱۴] و گفت نشاید شب گور در خانه خفت  
  نه تنها منت گفتم ای شهریار که برگشته بختی و بد روزگار  
  چرا خشم بر من گرفتی و بس منت پیش گفتم همه خلق پس[۱۵]  
  چو بیداد کردی توقع مدار که نامت بنیکی رود در دیار  
  ور ایدون که دشخوارت آمد سخن دگر هرچه دشخوارت آید مکن  
  ترا چاره از ظلم برگشتنست نه بیچارهٔ بیگنه کشتنست  
  مرا[۱۶] پنجروز دگر مانده گیر دو روز دگر عیش خوش رانده گیر  
  نماند ستمکار بد روزگار بماند بر او لعنت پایدار  
  ترا نیک پندست اگر بشنوی وگر نشنوی خود پشیمان[۱۷] شوی[۱۸]  
  بدان کی ستوده شود پادشاه که خلقش ستایند در بارگاه؟  
  چه سود آفرین بر سر انجمن پس چرخه نفرین کنان پیرزن؟  
  همی گفت و شمشیر بالای سر سپر کرده جان پیش تیر قدر  
  نبینی که چون کارد بر سر بود قلم را زبانش روانتر بود  
  شه از مستی غفلت آمد بهوش بگوشش فرو گفت فرخ سروش  
  کزین پیر دست عقوبت بدار یکی کشته گیر از هزاران هزار  
  زمانی سر اندر گریبان[۱۹] بماند پس آنگه بعفو آستین برفشاند  
  بدستان خود بند ازو برگرفت سرش را ببوسید و در بر گرفت  
  بزرگیش بخشید و فرماندهی ز شاخ امیدش برآمد بهی  
  بگیتی حکایت شد این داستان رود نیکبخت از پی راستان  
  بیاموزی از عاقلان حسن خوی نه چندانکه از غافل[۲۰] عیبجوی  
  ز دشمن شنو سیرت خود، که دوست هرآنچ از تو آید بچشمش نکوست[۲۱]  
  وبالست دادن برنجور قند که داروی تلخش بود سودمند  
  ترشروی بهتر کند سرزنش که یاران خوش طبع شیرین منش  
  ازین به نصیحت نگوید کست اگر عاقلی یک اشارت بست  


  1. پیش از این حکایت اشعار ذیل در بعضی از نسخه‌های چاپی هست که در هیچیک از نسخه‌های خطی قدیم و جدید نیست مگر دو بیت آخر که تنها در یک نسخه دیده شد:
      حکیمی دعا کرد بر کیقباد که در پادشاهی زوالت مباد  
      بزرگی درین خرده بر وی گرفت که دانا نگوید محال ای شگفت  
      که را دانی از خسروان عجم ز عهد فریدون و ضحاک و جم  
      که در تخت و ملکش نیامد زوال ز فرزانه مردم نزیبد محال  
      که را جاودان ماندن امید ماند تو دیدی کسی را که جاوید ماند  
      چنین گفت فرزانهٔ هوشمند که دانا نگوید سخن ناپسند  
      مر او را نه عمر ابد خواستم بتوفیق خیرش مدد خواستم  
      که گر پارسا باشد و پاکرو طریقت شناس و نصیحت شنو  
      ازین ملک روزی که دل برکند سرا پرده در ملک دیگر زند  
      پس این مملکت را نباشد زوال ز ملکی بملکی کند انتقال  
      ز مرگش چه نقصان اگر پارساست که در دنیی و آخرت پادشاست  
      کسیرا که گنجست و فرمان و جیش جهانداری و شوکت و کام و عیش  
      گرش سیرت خوب و زیبا بود همه وقت عیشش مهیا بود  
      و گر زورمندی کند با فقیر همین پنج روزش بود دار و گیر  
      چو فرعون ترک تباهی نکرد بجز تا لب گور شاهی نکرد  
  2. دور.
  3. رودر.
  4. شد.
  5. رود.
  6. لنک.
  7. بدست.
  8. رو نهاد.
  9. در بعضی از نسخه‌ها بجای اشعار پیش از (یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم) تا اینجا ابیات ذیل است ولیکن نسخ معتبر با متن ما مطابقست:
      خری دید پوینده و بار بر توانا و زور آور و کارگر  
      یکی مرد کرد استخوانی بدست چنان میزدش کاستخوان میشکست  
      شهنشه بر آشفت و گفت ایجوان ز حد رفت جورت بر این بیزبان  
      چو زور آوران خود نمائی مکن بر افتاده زور آزمائی مکن  
      پسندش نیامد فرومایه قول یکی بانک بر پادشه زد بهول  
      که بیهوده نگرفتم اینکار پیش برو چون ندانی پس کار خویش  
      بسا کس که پیش تو معذور نیست چو وا بینی از مصلحت دور نیست  
      ملک را درشت آمد از وی جواب بگفتا بیا تا چه بینی صواب  
      که پندارم از عقل بیگانه‌ای نه مستی همانا که دیوانه‌ای  
      بخندید کای ترک نادان خموش مگر حال خضرت نیامد بگوش؟  
      نه دیوانه خواند کس او را نه مست چرا کشتی ناتوانان شکست؟  
      جهانجوی گفت ای ستمکار مرد ندانی که خضر از برای چه کرد؟  
      در آن بحر مردی جفا پیشه بود که دلها ازو بحر اندیشه بود  
      جهانی ز کردار او پر خروش خلایق ز دستش چو دریا بجوش  
      پس آنرا ز بهر مصالح شکست که سالار ظالم نگیرد بدست  
      شکسته متاعی که در دست تست از آن به که در دست دشمن درست  
      بخندید دهقان روشن ضمیر که پس حق بدست منست ای امیر  
      نه از جهل می بشکنم پای خر که از جور سلطان بیدادگر  
      خر این جایگه لنک و تیمار کش از آن به که پیش ملک بار کش  
      تو آنرا نبینی که کشتی گرفت که چون تا ابد نام زشتی گرفت  
      تفو بر چنان ملک و دولت که راند که شنعت بر او تا قیامت بماند  
      ستمگر جفا بر تن خویش کرد نه بر جان مسکین درویش کرد  
      که فردا در آن محفل نام و ننک بگیرد گریبان و ریشش بچنک  
      نهد بار او زار بر گردنش نیارد سر از عار بر گردنش  
      گرفتم که خر بارش اکنون کشد در آنروز بار خران چون کشد؟  
      گر انصاف پرسی بداختر کسیست که در راحتش رنج دیگر کسیست  
      اگر بر نخیزد به آن مرده دل که خسبند ازو مردم آزرده دل  
      همین پنجروزش تنعم بود که شادیش در رنج مردم بود  
  10. دیدند و شاه.
  11. صاحبش.
  12. بر لب، بر گت.
  13. در بعضی از نسخه‌های چاپی این دو بیت الحاق شده:
      شمرد آندم از زندگی آخرش بگفت آنچه گردید در خاطرش  
      چو دانست کز خصم نتوان گریخت همانجایگه تیر ترکش بریخت  
  14. برآورد سر از دلبری.
  15. در بعضی از نسخه‌های چاپی این ابیات نیز هست:
      ز نا مهربانی که در دور تست همه عالم آوازهٔ جور تست  
      عجب کز منت بر دل آمد درشت بکش گر توانی همه خلق کشت  
      و گر سخت آمد نکوهش ز من بانصاف بیخ نکوهش بکن  
  16. مکن.
  17. پریشان.
  18. در بعضی از نسخه‌های چاپی این بیت الحاق شده:
      ندانم که چون خسبدت دیدگان نخفته ز دست ستمدیدگان  
  19. زمانیش سودای در سر.
  20. جاهل.
  21. در بعضی از نسخه‌های چاپی این بیت را افزوده‌اند:
      ستایش سرایان نه یار تو اند نکوهش کنان دوستدار تو اند