کلیات سعدی/مواعظ/مفردات
ظاهر
مفردات[۱]
در پند و اخلاق
دانی چه گفتهاند بنی عوف در عرب | نسل بریده به که موالید بیادب |
خیری که برآیدت بتوفیق از دست | در حق کسی کن که درو خیری هست |
گر سفله بمال و جاه از آزاده بهست | سگ نیز بصید از آدمیزاده بهست |
کس نیست که مهر تو درو شاید بست | پس پیش تو ناچار کمر باید بست |
دولت جاوید بطاعت درست | سود مسافر ببضاعت درست |
گوینده را چه غم که نصیحت قبول نیست | گر نامه رد کنند گناه رسول نیست |
رفتن چو ضرورتست و منزل بگذاشت | من خود ننهم دلی که بر باید داشت[۲] |
هر که گوید کلاغ چون بازست | نشنوندش که دیدهها بازست |
گر راه نمائی همه عالم راهست | ور دست نگیری هه عالم چاهست |
خواهی که بطبعت همه کس دارد دوست | با هر که در اوفتی چنان باش که اوست |
اگر بواب و سرهنگان هم از درگه برانندت | ازان بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت |
این بار نه بانگ چنگ و نای و دُهلست | کاین بار شکار[۳] شیر و جنگ مُغلست |
از مایهٔ بیسود نیاساید مرد | مار از دم خویش چند بتواند[۴] خورد |
گمان مبر که جهان اعتماد را[۵] شاید | که بیعدم نبود هرچه در وجود آید |
بیچاره که در میان دریا افتاد | مسکین چکند که دست و پائی نزند |
توان نان خورد اگر دندان نباشد | مصیبت آن بود که نان نباشد |
چکند مالک مختار که فرمان ندهد | چکند بنده که سر بر خط فرمان ننهد |
وقتی دل دوستان بجنگ آزارند | چندانکه نه جای آشتی بگذارند[۶] |
گفتم که برانداز پی چاه امید (؟) | افسوس که دلو نیز در چاه افتاد |
دروغی که حالی دلت خوش کند | به از راستی کت مشوش کند |
غریب شهر کسان تا نبوده باشد مرد | ازو درست نیاید غم غریبان خورد |
سلطان که بمنزل گدایان آید | گر بر سر بوریا نشیند شاید |
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم | میگویمت از دور دعا گر برسانند |
نیافرید خدایت بخلق حاجتمند | بشکر نعمت حق در بروی خلق مبند |
گر ز هفت آسمان گزند آید | راست بر عضو مستمند آید |
در گرگ نگه مکن که بزغاله برد | یکروز ببینی که پلنگش بدرد |
بشنو که من نصیحت پیران شنیدهام | پیش از تو خلق بوده و بعد از تو بودهاند |
مرغ جائی رود که چینه بود | نه بجائی رود که چی نبود |
خورشید که بر جامهٔ درویش افتد | از بخت نگونش ابر در پیش افتد |
تواضع گرچه محبوبست و فضل[۷] بیکران دارد | نباید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد |
نه هر بیرون که بپسندی درونش همچنان باشد | بسا حلوای صابونی که زهرش در میان باشد |
سگ هم از کوچکی پلید بود | اصل ناپاک از او پدید بود |
شادمانی مکن که دشمن مرد | تو هم از مرگ جان نخواهی برد |
گر هیمه عود گردد و گر سنگ دُر شود | مشنو که چشم آدمی تنگ پر شود |
هر که دندان[۸] بخویشتن بنهاد | خیر دیگر بکس نخواهد داد |
بخت در اول فطرت چو نباشد مسعود | مقبل آن نیست که در حال بمیرد مولود |
ناامید از در رحمت بکجا شاید رفت | یارب از هرچه خطا رفت هزار استغفار |
سفله را قوت مده چندانکه مستولی شود | گرگ را چندانکه دندان تیزتر خونریزتر |
نهاد بد نپسندد خدای نیکوکار | امیر خفته و مردم ز ظلم او بیدار |
بزرگی نماند بر آن پایدار | که مردم بچشمش نمایند خوار |
چه داند خوابناک مست مخمور | که شب را چون بروز آورد رنجور |
دو عاشق را بهم بهتر بود روز | دو هیزم را بهم خوشتر بود سوز |
بشکر آنکه تو در خانهٔ و اهلت پیش | نظر دریغ مدار از مسافر درویش |
جائی نرسد کس بتوانائی خویش | الا تو چراغ رحمتش داری پیش |
زندهدل از مرده نصیحت نیوش | مردهدل از زنده نگیرد بگوش |
یار بیگانه نگیرد هرکه دارد یار خویش | ایکه دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش |
کوته نظرانرا نبود جز غم خویش | صاحبنظرانرا غم بیگانه و خویش |
بکین دشمنان باطل میندیش | که این حیفست ظاهر بر تن[۹] خویش |
گر خود همه عالم بگشائی تو بتیغ | چه سود که باز میگذاری بدریغ؟ |
مکن عمر ضایع بافسوس و حیف | که فرصت عزیزست و الوقت سیف |
با هر کسی بمذهب وی باید اتفاق | شرطست یا موافقت جمع یا فراق |
بد نه نیکست بیخلافت ولیک | مرد خالی نباشد از بد و نیک |
ای پیک نامه بر که خبر میبری بدوست | یا لیت اگر بجای تو من بودمی رسول |
هر که آمد بَرِ خدای قبول | نکند هیچش از خدا مشغول |
گر بلندت کسی دهد دشنام | به که ساکن دهد جواب سلام |
خفتی و بخفتنت پراکنده شدیم | برخاستی و بدیدنت زنده شدیم |
دلت خوش باد و چشم از بخت روشن | بکام دوستان و رغم دشمن |
از بهر دلِ یکی[۱۰] بدست آوردن | مطبوع نباشد دگری آزردن |
بنیکی و بدی آوازه در بسیط جهان | سه کس برند رسول و غریب و بازرگان |
آلهی عاقبت محمود گردان | بحق صالحان و نیکمردان |
هرکه با من بدست و با تو نکو | دل منه بر وفای صحبت او |
صاحبدلِ نیکِ سیرتِ علامه | گو کفش دریده باش و خلقان جامه |
کرم بجای فروماندگان چو نتوانی | مروتست نه چندانکه خود فرومانی |
ز خیرت خیر پیش آید بکن چندانکه بتوانی | مکافات بدی کردن نمیگویم تو خود دانی |
اگر بریان کند بهرام گوری | نه چون پای ملخ باشد ز موری |
نداند آنکه درآورد دوستان از پای | که بیخلاف بجنبند دشمنان از جای |
این[۱۱] باد و بروت و نخوت اندر بینی | آنروز که از عمل بیفتی بینی |
آن کوی که طاقت جوابش داری | گندم نبری بخانه چون جو کاری |
مردی نه بقوتست و شمشیرزنی | آنست که جوری که توانی نکنی |
بپارسائی و رندی و فسق[۱۲] و مستوری | چو اختیار بدست تو نیست معذوری |
چو نفس آرام میگیرد چه در قصری چه در غاری | چو خواب آمد چه بر تختی چه در پایان[۱۳] دیواری |
شمع کز حد بدر بیفروزی | بیم باشد که خانمان سوزی |
تو با این لطف و دلبندی چرا با ما نپیوندی | نقاب از بهر آن باشد که روی زشت بربندی |
نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت | تو زیبائی بنام ایزد چرا باید که بربندی |
از دست کسی بستده هر روز عطائی | معذور بدارندش یک روز جفائی |
ای گرگ نگفتمت که روزی | بیچاره شوی بدست یوزی |
کدام قوت و مردانگی و برنائی | که خشمگیری و با نفس خویش برنائی |
خدا را در فراخی خوان و در عیش و تن آسانی | نه چون کارت بجان آید خدا از جان و دل خوانی |
گهی کاندر بلا مانی خدا خوانی... | چو بازت عافیت بخشد سر از طاعت بگردانی |