زینتالمجالس/جزء هفت: فصل یک
جزو هفتم از اجزای عشرهٔ زینة المجالس و این جزو نیز مشتمل است بر ده فصل بدستور سایر اجزا
فصل اول در مذمت درشتخوئی و فظاظت فصل دوم در خساست و دنائت و وجوب اجتناب از آن فعل ناشایست فصل سوم در مذمت اسراف و ندامت آن فصل چهارم در مذمت خیانت و خواهش و وجوب ترک آن فعل شنیع فصل پنجم در نکوهش زنا و ناحفاظی و اجتناب نمودن از آن فعل پرآفت فصل ششم در ذکر نکوهش کفران نعمت فصل هفتم در مذمت غمز و سعایت فصل هشتم در نکوهش شتاب و تعجیل و فواید تأنی و صبر فصل نهم در بیان احوال مردم بداصل بداعتقاد و شمهٔ از اقوال و افعال ایشان فصل دهم در ذکر عفایف پارسای نیکوسیرت و زنان خردمند زیرک
فصل اول در مذمت درشتخوئی و فظاظت
حکایت: در تاریخ آل عباس مسطور است که روزی مأمون ندمای خویش را مخاطب ساخته
گفت بر درگاه ما دو صاحب شرط مقیمند که کار هر دو اقامت سیاسات و تادیب خائنان و تعذیب خاسرانست و باوجود آنکه هر دو مقلد و متکفل یک شغلند اهل عالم از یکی شاکر و راضی و از دیگری شاکی و متاذیاند و من سبب این شکر و شکایت نمیدانم یکی از ندما بر زبان آورد کهای امیر مرا سه روز مهلت ده تا کیفیت سلوک هریک را کما ینبغی معلوم کرده معروض رأی آفتاب انتما گردانم مامون او را بدان کار ترغیب نموده یکی از معتمدان خویش را گفت میخواهم که فردا بامداد بگاه بدر خانه فلان صاحب شرط روی و حقیقت معاش او را با خلایق معلوم نموده مرا اعلام دهی معتمد بموجب فرموده عمل نموده دید که چون رایت صبح نورانی ظاهر گشته سپاه شام روی بهزیمت آورد فراشی شمعی افروخته در صفهٔ بازار بر زمین نهاد و مصلی انداخته رحلی مرصع حاضر ساخته قرآن مجید بر بالای آن گذاشت و امیر صاحب شرط از حرم بیرون آمده بنماز مشغول شد و بعد از اتمام نماز و آغاز نیاز قرائت قرآن کرد تا وقتیکه خسرو خاوری پردهٔ نیلوفری از جمال برداشت و خدم و حشم بدرگاه حاضر گشتند حاجب پیش رفته بعرض امیر رسانید که امشب شخصی را گرفته میگویند که مسلمانی را بناحق کشته و بجریمه خود اعتراف مینماید امیر حرس گفت لا حول و لا قوة الا باللّه شاید که بر او افترا کنند او را حاضر کنید چون باحضار او پرداختند امیر گفت این جوان معلوم نیست که دست خود بخون مسلمانی آلوده باشد چه من سیمای صلاحیت بر جبین او میبینم یکی از حضار گفت ایها الامیر بجرم خود معترفست امیر بانک بر او زده گفت خاموش باش از ریختن خون بیچاره ترا چه فایده که در آن باب سعی مینمائی و روی به آن جوان کرده گفت تو چه میگوئی گفت ای امیر بوساوس شیطانی و هوای نفسانی این بیسامانی از من در وجود آمده است اگر امروز تیغ نیلوفری بدستیاری قصاص این تیرگی از دامن وجود من فروشوید نزد من بهتر باشد که آتش صنوبری شکل روز قیامت مرا هیزم خویش سازد امیر گفت اعتقاد صافی راسخ این جوان را بر اقرار ترغیب مینماید و جوان را بثواب آخرت و رستگاری از آتش دوزخ نجات داده چندان سخنان مطبوع بر زبان آورد که آن شخص بطوع و رغبت از سر جان برخاسته رقصکنان بقصاصگاه روان گشت و مضمون این ابیات بر زبان راند
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی تا در آغوشش بگیرم تنگتنگ من از او جانی ستانم جاودان او ز من دلقی ستاند رنگرنگ و بعد از ادای قصاص بر آن جوان امیر سایر گرفتاران را که آورده بودند به بزندان فرستاده زندانیان را فرمود که تا مادام که گناه بر آن طایفه ثابت نگردد بزحمت و ایذای ایشان نپردازند و آن معتمد این حالات را مشاهده نموده نزد ندیم خلیفه رفته صورت قضیه را من اوله الی آخره بعرض رسانید و روز دیگر بدر خانهٔ امیر صاحب شرط دیگر که در محلهٔ کرخ بغداد بود رفته دید که آن مرد بعد از طلوع آفتاب بصفه بازار برآمده چین در ابرو افکنده و چشمان سرخ کرده آثار غضب از جبین او ظاهر روی بملازمان آورده گفت امروز هیچکس را آوردهاید که جریمه از او سر زده باشد گفتند شخصی را مست و بیهوش در بازار گرفتهاند فرمود تا آن بیچاره را حاضر ساختند چون نظرش بر او افتاد گفت آثار عصیان و امارت طغیان از بشرهٔ این پسر مانند آفتاب در وسط سماء پیداست فرمود تا او را انداخته هشتاد تازیانه مستحکم بر وی زدند چنانکه نزدیک بود که روح از کالبدش مفارقت کند بعد از لت و تادیب بسیار فرمود که او را بزندان برید که مرا با او کار بسیار است و من میدانم که او بدین قدر ایذا ادب نمیشود بعد از لحظهٔ جماعتی از اکابر و مشایخ بمجلس امیر آمده در باب او شفاعت کردند سخن ایشان مقبول نیفتاد همه آزرده خاطر مراجعت نمودند معتمد ندیم این حالت را نیز بنظر آورده آنچه دیده بود نزد ندیم تقریر نمود علی الصباح بدار الاماره شتافته صورت احوال را بعرض مأمون رسانید مأمون گفت معلوم شد که این یک را خلایق بواسطهٔ رفق و مدارا شکر میگویند و این یک را بجهة درشتی و بدخوئی دشمن میدارند
حکایت: از معویة بن ابی سفیان مرویست که نوبتی علقمة بن وابل خضرمی بخدمت سید عالم صلی اللّه علیه و آله آمد
آن حضرت فرمود که او را در خانهٔ شخصی از انصار فرود آورم و از خانهٔ آن مرد تا مسجد رسول مسافتی بعید بود و هوا از حرارت خورشید بمرتبهٔ گرم گشته بود که سنگریزه مانند اخکر تافته و خاک مانند آتش افروخته و من پای برهنه بودم با اعرابی گفتم کهای جوانمرد پای من برهنه است و زمین بغایت گرم در این راه مرا ردیف خود ساخته بر شتر نشان علقمه جواب داد که تو لایق آن نیستی که با ملوک ردیف گردی گفتم من معویة بن ابی سفیانم گفت شنیدهام که حضرت رسول صلی اللّه علیه و اله ترا بابو سفین منسوب میفرمود گفتم اگر مرا بر شتر سوار نمیکنی باری نعلین خود را بمن ده که تو سواری و احتیاج بنعلین نداری گفت نعلین من تحمل پای تو ندارد در سایه شتر من حرکت نمای که همینقدر شرف ترا کافیست معویه گفت هرگز خود را خوار و ذلیلتر از آن روز نیافتم و چون اعرابی مهمان رسول اللّه بود آن جرعه را تجرع نموده با او هیچ نگفتم
حکایت: آوردهاند که در آن وقتیکه دولت احمد روی بترقی نهاده
روز به روز اعتبارش زیاده میشد تا یعقوب لیث او را بامارت خراسان فرستاده در آن وقت که امیر خراسان بود روزی بشکار رفته بود خوشحال و مسرور مراجعت نمود در اثنای طریق نظرش بر مردی افتاد که پسرکی خرد و پاکیزه بر دوش داشت احمد از وی پرسید که این پسر تست گفت این بنده امیر است سؤال نمود که او را چه نام نهاده گفت مظفر احمد بر زبان راند که نیکو نامی است و ما بدین اسم تفال نمودهایم که بر اعدا ظفر خواهیم جست و آن کودک را از آن مرد گرفته بوسه بر جبینش زد فرمود که هزار درم بوی دهید آن شخص سیم استده شادمان شد و رطب اللسان بمنزل رفت و تصور نمود که این وظیفهٔ اوست که هر سال از دیوان بوی خواهد رسید لاجرم باندک مدتی آن وجه را هباءا منثورا ساخته.
قرار در کف آزادگان نگیرد مال نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال و بدستور اول کودک را در کنار گرفته بر سر راه احمد بایستاد اتفاقا احمد شکاری نکرده ملول و منغض از صحرا معاودت نموده بود چون آن شخص را با پسر در راه دید دانست که بطمع آمده است از غایت قساوت قلب و فظاظت طبع اسب را گرم ساخته آن کودک را از کنار در ربود و چنان بر زمین زد که مرغ روحش از قفس غالب در پرواز آمده و آن بیچاره پسر خود را نوحهکنان گرفته بمدفن برد و بآب دیده وی را غسل داده در مدفن نهاد راوی گوید که هم در آن چند روز عیاش که یکی از غلامان احمد بود بهرات تاخت آورده مادر احمد را باسیری برد و احمد بعزم انتقام بآنجا رفته عاقبت بقتل رسید
حکایت: از جعفر بن محمد رازی که ندیم عمرو لیث بود
منقولست که عمرو لیث بسفر میرفت نزدیک بقریه در دامن کوهی نزول نموده بود چون شیلان کشیده امرا و وزرا از طعام خوردن فارغ شدند و هریک بوثاق خود شتافتند من نیز اراده بیرون آمدن نموده گفت بنشین لحظهای بنشستم عمرو لیث بعد از تفکر بسیار با یکی از قورچیان خاصه گفت برو و باغبانی اسحاقنام که در آنجا متوطن است او را حاضر کن آن شخص رفته مردی کهل را آورد و آن بیچاره را چون نظر بر عمرو افتاد لرزه بر اعضایش طاری گشته عمرو فرمان داد که میان این مرد را بدو نیم کنید ملازمان بموجب فرموده عمل نمودند اما متحیر و متعجب گشتند که آیا به چه سبب بیگناهی را امیر سیاست کرد عمرو بعد از ساعتی که تامل نمود گفت شاید بخاطر شما گذرد که امیر چرا بیسببی این مرد را سیاست کرد سبب آن بود که قبل از آنکه من بمرتبهٔ بلند سلطنت برسم براهداری مشغول بودم نوبتی دستتنگ شدم و بیبرگی من از حد اعتدال گذشت چنانچه دو شبانهروز غذائی بدستم نیفتاد چاشتگاه باین قریه رسیدم بدر باغی وارد گشتم که در آن گشوده بود از غایت جوع بیتحاشی درون رفته میوهٔ چند تناول کردم بسر حوضی رسیدم کاسهٔ دوغ دیدم که چند ته نان بزیر آن نهاده بودند چون اشتهای من در غایت کمال بود نشستم و آن را بکار بردم بعد از اکل آن ثقیل گشتم و میوهٔ چند چیده راه بیرون رفتن گرفتم در این اثنا این شخص مانند دیو سیاه رسیده چون نان و ماست را ندید آتش غضب در کانون درونش اشتعال یافته پسران خود را آواز داد هریک با چوبدستی روی بمن آوردند و چون من در غایت ثقل معده یارای دویدن نداشتم بمن رسیدند و مرا چندان زدند که از هوش برفتم و میوهها را از من بازستدند و من بعد از آنکه افاقتی یافتم خود را افتان و خیزان به مسجدی که در این قریه بود رسانیدم ناگاه قصابی بمسجد درآمده چون مرا بر آن حال دید بر من رحم کرد و بخانهٔ خویش برد یک ماه مرا رعایت نموده در حق من احسانی تمام کرد و بعد از آن مرا شبانی فرموده چون یک ماه شبانی کردم آخر ماه مزد مرا داده گفت اگر میخواهی نزد من باش و اگر نه امر وی تو میدانی پس زبان بشکر او گشوده بدین درجه رسیدم و امروز که بدین منزل نزول نمودم این حکایتم بخاطر رسیده باغبان را سیاست فرمودم راوی گوید گفتم این مرد لایق عقوبات متنوع بود چه نهایت دنائت اینست که او داشته و اگر پادشاه آن قصاب را انعام فرماید او شناخته گوید پادشاه وقتی شبان من بوده است و بواسطهٔ این معنی شکوه سلطنت نقصان یابد من چون این سخن شنیدم خوفناک شدم که مبادا از آن سبب که راز خود پیش من گفت در هلاک من کوشد تا با دیگری نگویم و از این ترس از خدمت او فرار نمودم و ببغداد رفتم عاقبت چون عمرو لیث را با امیر اسماعیل مصاف روی نمود امراء و ارکان دولتش بواسطهٔ درشتخوئی و فظاظت او رویگردان شده عمرو لیث را تنها گذاردند تا گرفتار شد.