پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء هشت: فصل یک

از ویکی‌نبشته

جزو هشتم از اجزای عشرهٔ زینة المجالس و این جزو نیز مشتمل است بر ده فصل

فصل اول در خدمت ملوک و سلاطین فصل دویم در بیان عواید خوف و فواید رجا فصل سیم در تاثیر دعوات مستجاب فصل چهارم در غرایب تفألات و آثاری که بر آن مترتب می‌گردد فصل پنجم در فرح بعد الغم و فرج بعد الهم فصل ششم در بیان احوال جمعی که بدست جفای دزدان گرفتار شده و عاقبت از آن بلیه خلاصی یافتند فصل هفتم در ذکر مردمی که بچنک سباع ضاره گرفتار گشته خداوند عز و علا ایشان را خلاص و نجات ارزانی داشت فصل هشتم در ذکر بعضی که ببلای عاشقی گرفتار گشته برخی بمطلب خود نرسیده جان دادند و بعضی چهرهٔ مطلوب در آئینهٔ مراد دیدند فصل نهم در ذکر جماعتی که در ورطهٔ هلاک دیو درافتاده رهائی یافتند فصل دهم در عجایب قضا و غرایب قدر و بیان شمهٔ از آن امر پرخطر.

فصل اول در فواید خدمت ملوک و سلاطین

حکایت: احمد بن داود که نزد خلیفه مرتبهٔ عالی داشت

و معتصم منصب اقضی- القضاتی بلاد اسلام باو داده وی را مصاحب و ندیم خویش ساخته بود روایت کرد که میان من و ابو دلف العجلی قواعد محبت و خصوصیت و اساس اتحاد و وداد استحکام داشت نوبتی شنیدم که از ابو دلف خطائی سرزده و معتصم او را بافشین که بینهما عداوت قدیم مؤکد بود داده است تا کینهٔ خود از او بخواهد و انتقام خویش از او بکشد از استماع این خبر عالم روشن در نظرم سیاه نمود دانستم که افشین او را زنده نخواهد گذاشت و او را بعقوبتی هرچه تمامتر هلاک خواهد کرد بجهة شفاعت او بخانهٔ افشین رفتم و بیرخصت بخانه او درآمدم افشین را دیدم بر تخت نشسته و ابو دلف را در سلاسل و اغلال کشیده نزد خود بازداشته زبان بدشنام وی گشوده است و جلاد شمشیری مانند قطرهٔ آب در دست گرفته:

نعوذ باللّه از آن آب رنگ آتش فعل که باد زخم دهد رو بخاک رنک ادیم ببرق ماند و کس برق را نیافت سکون بباد ماند و کس باد را ندید زخیم چون چشم افشین بر من افتاد برخاست و مرا در پهلوی خود نشاند و بساط معذرت گسترده از سبب آمدن در آن‌وقت استفسار نمود گفتم بامیر حاجتی دارم و امیدوارم که ملتمس من بشرف اجابت اقتران یابد گفت جمله ملتمسان جز خلاص این شخص که اینجا ایستاده است مبذولست زیراکه قصدهائی که او در باب انهدام جان و مال من کرده بر عالمیان روشن است و اکنون خدای تعالی در دل خلیفه انداخته که او را بدست من داده است تا بمقتضای رای خویش در باب او حکم کنم من گفتم آمدن من بخدمت امیر نه بجهة محقرات بود بلکه بجهة آن آمده‌ام که امیر رحمت نموده ابو دلف را بمن بخشد و بشکرانه آنکه تیر تدبیر و تزویر او بر جوشن دولت امیر کارگر نیامده از او عفو فرماید افشین گفت آنچه می‌خواهی از اموال و اسباب و ضیاع و عقار من مبذولست اما دست از شفاعت این مرد بدار که من بهیچ نوع از سر قتل او در نخواهم گذاشت چندانکه در آن باب سخن گفتم مفید نیفتاد گفتم برخیزم و در پیش او بر پای بایستم شاید که شرمنده شده او را بمن بخشد چون برخاستم افشین بتصور آنکه من می‌روم خواست که بمشایعت من اقدام نماید گفتم بنشین که من نمی‌روم و بجهة آن نزد تو بر پای ایستاده‌ام تا گناه ابو دلف را بمن بخشی و تا از او عفو ننمائی ننشینم چه نیکو نباشد که من مردی بخدمت چون توئی آمده التماس کنم و ناامید برگردم افشین قبول نکرد خواستم که سربرهنه کنم افشین در غضب رفته آغاز درشتی کرده مرا دشنام داد برفور بر زبان آوردم که من حرمت تو می‌داشتم و این‌همه تواضع می‌نمودم فرمان امیر المؤمنین چنانست که اگر موئی از سر ابو دلف کم کنی ترا بعقوبت تمام بقتل آورند من فرمان رسانیدم و حاضران را گواه گرفتم باقی تو دانی و بخشم از مجلس افشین بیرون آمده بدار الخلافه رفته معتصم در حرم بود ملازمی را گفتم اعلام ده که قاضی آمده است خلیفه مرا طلبیده چون بخدمتش رسیدم صورت حال خود را از التماس نمودن و شفاعت ابو دلف کردن و دشنام دادن افشین و فرمان خلیفه در آخر رسانیدن تمام بیان کردم آثار تغیر در بشرهٔ معتصم ظاهر شده گفت تو از مقربان حضرت مائی خوب نباشد پیش یکی از خدمه ما رفته این‌همه تواضع و تخشع نمائی و او گوش بقبول تو نکند و مع‌ذلک زبان بشتم تو گویا گرداند این معنی موجب بیحرمتی ما نیز هست در این اثنا افشین درآمده معتصم باو التفاتی نکرد افشین گفت یا امیر المؤمنین حال ابو دلف بر رای عالم‌آرای پوشیده نیست و سعیهائی که او نسبت بمن کرده ظاهر است و امیر المؤمنین او را بمن داده است تا بقتل او شفای سینه خود حاصل کنم احمد بن ابی داود حمایت او می‌کند که امیر المؤمنین می‌فرماید اگر تو او را بیازاری بتو آن رسد که نخواهم معتصم در خشم شده گفت تو خود را فراموش کردهٔ و بخار پندار بدماغ راه دادهٔ زیاده از گلیم خویش پا دراز کردهٔ ترا چه حد آنکه مقربان من نزد تو آیند و بجهة حرمت تو تواضع نمایند؛ تو بایشان التفات نکنی و فرمان بتو رسد بسخن گوش ننهی راست گفته احمد بن ابی داود آنچه در حق ابو دلف از تو صادر گردد بعینه همان در شان خود مشاهده کنی افشین بخشم بیرون رفت احمد بن ابی داود گفت خواستم که از عقب او روم و او را استمالت دهم خلیفه گفت بگذار تا برود و منتظر میباش که نماز شام ابو دلف نزد تو خواهد آمد شامگاه چون بخانه رفتم ابو دلف را دیدم تشریف افشین را پوشیده آنگاه میان من و افشین عداوت قایم شده من تبتع احوال او می‌کردم تا الحاد او ظاهر شده خلیفه وی را سیاست کرد و این معنی که مرا حاصل شد بواسطهٔ خدمت ملوک بود

حکایت: یکی از شعرای عرب موسوم بابن الهرم

قصیدهٔ از قصاید خویش که در شان عبد الواحد بن سلیمان بن عبد الملک بود در تعریف و ستایش ممدوح افراط نموده بود سبب این معنی از وی پرسیدم جواب داد که من شمهٔ از کرم عبد الواحد تقریر نمایم نوبتی او را بامارت مدینه فرستادند و من بخدمت وی پیوستم چنانچه آداب کریمان باشد مرا رعایت می‌فرمود و تا در آن شهر امیر بود مراقبت جانب من می‌نمود و چون از آن مهم معزول گشته بشام مراجعت نمود من بملازمت هیچکس نرفتم و ذخیره‌ای که داشتم خرج کردم چنانچه هیچ‌چیز از آن باقی نماند روزی با عیال خود گفتم که حال من به این درجه که می‌بینی انجامیده است و جز عبد الواحد که مرا از حضیض مذلت باوج عزت رساند ندانم و اکنون در دمشق است و من زاد راه ندارم که بخدمت او روم زن حلی و زیور خود بمن داد که این را بفروش و خرج راه کرده بشام رو من از آن وجه ناقهٔ خریده سوار شدم و چون بدمشق رسیدم بمنزل عبد اللّه الواحد رفته نزول کردم نماز شام عبد الواحد از حرم بیرون آمده بمسجد رفت و بعد از ادای نماز نظرش بر ناقه من افتاد پرسید که این شتر کیست من پیش رفته خدمت کردم چون مرا دید شناخته مسرور شد و از حالم پرسید شمهٔ از پریشانی حال و تشتت مآل خویش بیان کردم عبد الواحد آب در چشم گردانید غلامی را طلبیده آب خواست و سخنی در گوش او گفت غلام رفته همیانی زر آورد عبد الواحد از او سؤال نمود که این زر چند است گفت هزار و هفتصد مثقال سوگند یاد کرد که بیش از این نقد در منزل من موجود نبود با غلام دیگرباره کلمهٔ آهسته گفته آن غلام برفت و صندوقچهٔ آورده سر آن را گشوده مشحون بجامهای زنانه بود گفت این جامه چند است که در حرم بود و قسم یاد کرد که بیش در سر کار ما حاضر نبود دیگری را اشاره کرد وی تخته جامه نفیس آورده عبد الواحد مجموع را بمن تسلیم کرده گفت می‌خواستم که ترا بهتر از این روانه کنم اما بیش از این میسر نشد من زبان بدعا و ثنای او گشوده با حصول مطالب و مقاصد از خدمت او بوطن بازگشتم و این یک لطف اوست از جملهٔ الطاف که در حق من فرموده و اگر من بجهة همین موهبت مدح او گویم هنوز از عهدهٔ شکر نعمت او بیرون نمی‌آیم

حکایت: آورده‌اند که یکی از اهل سیاقت و ارباب کتابت بقلت مال و کثرت عیال مبتلا گردیده بود

و هر روز که خسرو خاوری بر این حصار نیلوفری برآمده رایت استضائت می‌افراخت تا زمانی که بهرام خون‌آشام بر بام سپهر مینافام منزلی می‌ساخت بدرگاه امیر عضد الدوله ابن رکن الدوله نشستی و حاجت خویش با هیچکس بیان نکردی نوبتی بوقت استوا که حرارت بر هوا استیلا داشت اکثر خدم و حشم بوثاق خویش رفته بودند عضد- الدوله از حرم بیرون آمده دبیری طلبیده تا مکتوبی بیکی از حکام و نویسد آن کاتب را که در آفتاب ایستاده بود مخاطب ساخته گفت چرا در آفتاب ایستاده جواب داد از بهر آنکه عمری در آفتاب ایستاده‌ام تا در سایهٔ دولت امیر نشینم آن سخن موافق با مزاج پادشاه افتاده گفت چرا حاجت خود را بارکان دولت معروض نداشتی و دیگر آنکه تو نویسندهٔ چرا قصه خود را بر صفحهٔ ننوشتی و بعرض ما نرسیدی تا در این مدت ترا بیکار نگذاریم کاتب زبان بدعا گشوده گفت در کتابی بنظر احقر رسیده که هر که پشت بدیوار صاحب‌دولتی بازدهد عن‌قریب اثر دولت آن بزرک سرایت کند.

پدر کز من روانش باد پرنور مرا پیرانه پندی داد مشهور که از بیدولتان بگریز چون تیر وطن در کوی صاحب‌دولتان گیر و بنده در این عصر هیچ صاحب‌دولتی از پادشاه بزرک‌تر ندیدم و مدتیست که هر بامداد که صبح صادق از افق مشرق جمال می‌نماید بنده باین درگاه روی آورده پشت بدیوار قصر همایون داده بایستم و تا هنگام شام اقامت نمایم و بعد از شام بوثاق روم عضد الدوله گفت صدق این سخن روشن شد اکنون وقت آنست که از حضیض ذلت باوج سعادت رسی و از کنج خمول باوج قبول برآئی و او را مهمی خطیر فرموده تشریفی فاخر داد.