دیوان شمس/یازدهم
ظاهر
بیا، که باز جانها را شهنشه باز میخواند | بیا، که گله را چوپان بسوی دشت میراند | |||||
بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده | که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند | |||||
مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه | که باغ وبیشه میخندد، که برگ تازه افشاند | |||||
بیایید ای درختانی که دیتان حلها بستد | بهار عدل بازآمد، کزو انصاف بستاند | |||||
صلا زد هدهد و قمری که خندان شود دگر مگری | که بازآمد سلیمانی که موری را نرنجاند | |||||
صلا زد نادی دولت که عالم گشت چون جنت | بیا، کین شکل و این صورت به لطف یار میماند | |||||
دم سرد زمستانی سرشک ابر نیسانی | پی این بود، میدانی، که عالم را بخنداند | |||||
قماشه سوی بستان بر، که گل خندید و نیلوفر | بود کانجا بود دلبر، سعادت را کی میداند؟! | |||||
یقین آنجاست آن جانان، امیر چشمهی حیوان | که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند | |||||
چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد | چو در شکرستان آید، قصب بر قند پیچاند | |||||
درختان همچو یعقوبان، بدیده یوسف خود را | که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند | |||||
بهار آمد بهار آمد، بهاریات باید گفت | بکن ترجیع، تا گویم: « شکوفه از کجا بشکفت » | |||||
بهارست آن بهارست آن، و یا روی نگارست آن | درخت از باد میرقصد کچون من بیقرارست آن | |||||
زهی جمع پری زادان، زهی گلزار آبادان | چنین خندان چنین شادان، ز لطف کردگارست آن | |||||
عجب باغ ضمیرست آن، مزاج شهد و شیرست آن | و یا در مغز هر نغزی، شراب بیخمارست آن | |||||
نهان سر در گریبانی، دهان غنچه خندانی | چرا پنهان همی خندد؟ مگر از بیم خارست آن | |||||
همه تن دیده شد نرگس، دهان سوسنست اخرس | که خامش کن، ز گفتن بس! که وقت اعتبارست آن | |||||
بکه بر لاله چون مجنون، جگر سوزیده دل پرخون | ز عشق دلبر موزون، که چون گل خوش عذارست آن | |||||
بخوری میکند ریحان، که هنگام وصال آمد | چناران دست بگشاده، که هنگام کنارست آن | |||||
حقایق جان عشق آمد، که دریا را درآشامد | که استسقای حق دارد، که تشنه شهریارشت آن | |||||
زهی عشق مظفر فر، کچون آمد قمار اندر | دو عالم باخت و جان بر سر، هنوز اندر قمارست آن | |||||
درونش روضه و بستان، بهار سبز بیپایان | فراغت نیست خود او را، که از بیرون بهارست آن | |||||
سوم ترجیع این باشد که بر بت اشک من شاشد | برآشوبد، زند پنجه، رخم از خشم بخراشد | |||||
بیا ای عشق سلطان وش، دگر باره چه آوردی؟ | که بر و بحر از جودت، بدزدیده جوامردی | |||||
خرامان مست میآیی، قدح در دست میآیی | که صافان همه عالم، غلام آن یکی دردی | |||||
کمینه جام تو دریا، کمینه مهرهات جوزا | کمینه پشهات عنقا، کمینه پیشهات مردی | |||||
ز رنجوری چه دلشادم! که تو بیمار پرس آیی | ز صحت نیک رنجورم، که در صحت لقا بردی | |||||
بیا ای عشق بیصورت، چه صورتهای خوش داری | که من دنگم در آن رنگی، که نی سرخست و نه زردی | |||||
چو صورت اندر آیی تو، چه خوب و جانفزایی تو | چو صورت را بیندازی، همان عشقی، همان فردی | |||||
بهار دل نه از تری، خزان دل نه از خشکی | نه تابستانش از گرمی، زمستانش نه از سردی | |||||
مبارک آن دمی کایی، مرا گویی ز یکتایی: | « من آن تو تو آن من، چرا غمگین و پر دردی؟ » | |||||
ترا ای عشق چون شیری، نباشد عیب خونخواری | که گوید شیر را هرگز : « چه شیری تو که خونخواری؟ » | |||||
به هر دم گویدت جانها: «حلالت باد خون ما | که خون هر کرا خوردی، خوشش حی ابد کردی » | |||||
فلک گردان بدرگاهت، ز بیم فرقت ماهت | همی گردد فلک ترسان، کزو ناگاه برگردی | |||||
ز ترجیع چهارم تو عجب نبود که بگریزی | که شیر عشق بس تشنهست و دارد قصد خونریزی | |||||
بیا، مگریز شیران را، گریزانی بود خامی | بگو: «نار ولا عار » که مردن به ز بدنامی | |||||
چو حلهی سبز پوشیدند عامهی باغ، آمد گل | قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوهی عامی | |||||
لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر | گریبانش بود شمسی، و دامانش بود شامی | |||||
دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که: « ای دهان بسته » | بگفتش: «بستگی منگر، توبنگر بادهآشامی » | |||||
جوابش گفت بلبل: « هی، اگر میخوارهی پس می | کند آزاد مستان را تو چون پابست این دامی؟! » | |||||
جوابش داد غنچه، توز پا و سر خبر داری | تو در دام خبرهایی، چو در تاریخ ایامی | |||||
بگفتا: زان خبر دارم، که من پیغامبر یارم» | بگفت: « ار عارف یاری، چرا دربند پیغامی؟ » | |||||
بگفتش : « بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم | چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی » | |||||
نه این مستی چو مستیها، نه این هش مثل آن هشها | که آن سایهست و این خورشید و آن پستست و این سامی | |||||
اگر بر عقل عالمیان ازین مستی چکد جرعه | نه عالم ماند و آدم، نه مجبوری نه خودکامی | |||||
گهی از چشم او مستم، گهی در قند او غرقم | دلا با خویش آی آخر میان قند و بادامی | |||||
ولی ترجیع پنجم درنیایم جز به دستوری | که شمسالدین تبریزی بفرماید مرا بوری | |||||
مرا گوید: « بیا، بوری، که من با غم تو زنبوری | که تا خونت عسل گردد، که تا مومت شود نوری | |||||
ز زنبوران باغ جان ، جهان پر شهد و شمع آمد | ز شمع و شهد نگریزی، اگر تو اهل این سوری | |||||
مخور از باغ بیگانه، که فاسد گردد آن شهدت | مبین زنبور بیگانه، که او خصمست و تو عوری » | |||||
زهی حسنی که میگیرد چنین زشت از چنان خوبی | زهی نوری درین دیده، ز خورشید بدان دوری | |||||
دلا میساز با خارش، که گلزارش همی گوید: | « اگرچه مشک بیحدم، نباشد وصل کافوری » | |||||
چه مرد شرم و ناموسی؟! چو مجنون فاش باید شد | چنان مستور را هرگز نیابد کس به مستوری | |||||
چو جان با تست، نعمتها ز گردون بر زمین روید | وگر باشی تو بر گردون چو جانت نیست در گوری | |||||
سرافیلست جان تو، کز آوازش شوی زنده | تهی کن نای قالب را که اسرافیل را صوری | |||||
هزاران دشمن و رهزن، برای آن پدید آمد | که تا چون جان بری زیشان بدانی کز کی منصوری | |||||
نظرها را نمییابی، و ناظر را نمیبینی | چه محرومی ازین هردو، چو تو محبوس منظوری | |||||
به ترجیع ششم آیم، اگر صافی بود رایم | کزین هجران چنان دنگم، که گویی بنگ میخایم | |||||
ز نور عقل کل عقلم چنان دنگ آمد و خیره | کزان معزول گشت افیون، و بنگ و بادهی شیره | |||||
چو آمد کوس سلطانی، چه باشد کاس شیطانی؟! | چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره؟ | |||||
چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو در عشق او آرم | به بصره چو کشم خرما؟! به کرمان چون برم زیره | |||||
هزاران فاضل و دانا، غلام چشم یک بینا | کمینه شیر را بینی به گاو و پیل بر، چیره | |||||
زهی خورشید جانافزا که یک تابش چو شد پیدا | هزاران جان انسانی برویید از گل تیره | |||||
بدین خورشید هر سایه، که اهل اقتدا آمد | چو سایه پست گشت از غم، برای فوت تکبیره | |||||
رهست از عقرب اعشی، بسوی عقرب گردون | ولی مکه کسی بیند، که نبود بستهی خیره | |||||
امیر حاج عشق آمد، رسول کعبهی دولت | رهاند مر ترا در ره، ز هر شریر و شریره | |||||
چه با برگم از آن خرما، که مریم چشم روشن شد | کزان خرمان شدم پر دل ندارم عشق انجیره | |||||
جهان پیر برنا شد، ز عشق این جوانبختان | زهی چرخ و زمین خوش، که آن پیرست و این تیره | |||||
مجو لفظ درست از ما، دل اشکسته جو اینجا | چو هر لفظش ادیب آمد، ادیبی تا شود طیره | |||||
بگو ترجیع هفتم را که تا کامل شود گفته | فلک هفت و زمین هفتست و اعضا هفت چون هفته | |||||
بیا ای موسیی کز کف عصا سازی تو افعی را | به فرعونان خود بنما کرامتهای موسی را | |||||
به یکدم ای بهار جان، کنی سرسبز عالم را | ببخشی میوهی معنی درخت خشک دعوی را | |||||
بده هر میوه را بویی، روان کن هر طرف جویی | باشکوفه بکن خندان درخت سرو و طوبی را | |||||
همه حوران بستان را، از آن انهار خمر اینجا | چنان سرمست و بیخود کن، که نشاسند ماوی را | |||||
چه صورتهای روحانی نگاریدی به پنهانی | که در جنبش درآوردند صورتهای مانی را | |||||
شهیدان ریاحین را که دی در خون ایشان شد | برآوردی و جان دادی نمودی حشر و انشی را | |||||
بپوشیدند توزیها ازان رزاق روزیها | زبان سبز هر برگی تقاضا کرده اجری را | |||||
ز هر شاخی یکی مرغی، بگوید سرنبشت ما | کی خواهد مرد امسال او، کی خواهد خورد دنیا را | |||||
مگر گل فهم این دارد، که سرخ وزرد میگردد | چو برگ آن شاخ میلرزد مگر دریافت معنی را | |||||
بسوزید آتش تقوی جهان ما سوی الله را | بزد برقی ز الله و بسوزانید تقوی را | |||||
به پیش مفتی اول برید این هفت فتوی را | ز ترجیع چنین شعری که سوزد نور شعری را |