دیوان شمس/چهار روز ببودم به پیش تو مهمان
ظاهر
چهار روز ببودم به پیش تو مهمان | سه روز دیگر خواهم بدن یقین میدان | |||||
به حق این سه و آن چار رو ترش نکنی | که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان | |||||
به هر طعام خوشم من جز این یکی ترشی | که سخت این ترشی کند میکند دندان | |||||
که جمله ترشیها بدان گوار شود | که تو ترش نکنی روی ای گل خندان | |||||
گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست | که تعبیهست دو صد گلشکر در آن احسان | |||||
ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو | که میدهد مدد قند هر دمش رحمان | |||||
چه جای این که اگر صد هزار تلخ و ترش | به نزد روی تو افتد شود خوش و شادان | |||||
مگر به روز قیامت نهان شود رویت | وگر نه دوزخ خوشتر شود ز صدر جنان | |||||
اگر میان زمستان بهار نو خواهی | درآ به باغ جمالت درختها بفشان | |||||
به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند | برآی بر سر منبر صفات خود برخوان | |||||
غلط شدم که تو گر برروی به منبر بر | پری برآرد منبر چو دل شود پران | |||||
مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن | علف میاور پیشم منه نیم حیوان | |||||
فرشته از چه خورد از جمال حضرت حق | غذای ماه و ستاره ز آفتاب جهان | |||||
غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود | که اهل مصر رهیده بدند از غم نان | |||||
خمش کنم که دگربار یار میخواهد | که درروم به سخن او برون جهد ز میان | |||||
غلط که او چو بخواهد که از خرم فکند | حذر چه سود کند یا گرفتن پالان | |||||
مگر همو بنماید ره حذر کردن | همو بدوزد انبان همو درد انبان | |||||
مرا سخن همه با او است گر چه در ظاهر | عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان | |||||
خمش که تا نزند بر چنین حدیث هوا | از آنک باد هوا نیست محرم ایشان |