دیوان شمس/پنجم
ظاهر
آنچ دیدی تو ز درد دلم افزود بیا | ای صنم زود بیا زود بیا زود بیا | |||||
سود و سرمایهی من گر رود باکی نیست | ای تو عمر من و سرمایهی هر سود بیا | |||||
مونس جان و دلم بیرخ تو صبری بود | آتشت صبر و قرارم همه بربود بیا | |||||
غرض از هجر گرت شادی دشمن بودست | دشمنم شاد شد و سخت بیاسود بیا | |||||
گوهر هردو جهان! گرچه چنین سنگ دلی | آب رحمت ز دل سنگ چو بگشود بیا | |||||
نالهای دل و جان را جز تو محرم نیست | ای دلم چون که و که را تو چو داود بیا | |||||
شمس تبریز! مگو هجر قضای ازلست | کانچ خواهی تو قضا نیز همان بود بیا | |||||
شمس تبریز! که جان طال بقای تو زند | ماه دراعهی خود چاک برای تو زند | |||||
رحم عشق چو ویی را نبود هیچ رفو | صبر کن هیچ مگو هیچ مگو هیچ مگو | |||||
طلب خانه وی کن که همه عشق دروست | میدو امروز برین دربدر و کوی به کو | |||||
ای بسا شیر که آموختیش بز بازی | سوی بازار که برجه هله زیرک هله زو | |||||
آب خوبی همه در جوی تو آنگه گویی | بر در خانهی ما تخته منه جامه مشو | |||||
سیاهی غم ار شاد شوم معذورم | که ببردست از آن زلف سیه یک سر مو | |||||
روبرو مینگرم وقت ملامت بعذول | که دران خال نگر یک نظر ای جان عمو | |||||
شمس تبریز! چو در جوی تو غوطی خوردم | جامه گم کردم و خود نیست نشان از لب جو | |||||
شمس تبریز که زو جان و جهان شادانست | آنک دارد طرفی از غم او شاد آنست | |||||
ز اول روز که مخموری مستان باشد | ساغر عشق مرا بر سر دستان باشد | |||||
از پگه پیش رخ خوب تو رقاص شدیم | این چنین عادت خورشید پرستان باشد | |||||
لولی دیده بران زلف رسن میبازد | زانک جانبازی ازان روی بس آسان باشد | |||||
شکر تو من ز چه رو از بن دندان نکنم | کز لب تو شکرم در بن دندان باشد | |||||
ای عجب آن لب او تا چه دهد در دم صلح | چونک در خشم کمین بخشش او جان باشد | |||||
عدد ریگ بیابان اگرم باشد جان | بدهم گر بدهی بوسه چه ارزان باشد | |||||
شمس تبریز! بجز عشق ز من هیچ مجو | زان کسی داد سخن جو که سخندان باشد | |||||
شمس تبریز چو میخانهی جان باز کند | هر یکی را بدهد باده و جانباز کند | |||||
ای غم آخر علف دود تو کم نیست برو | عاشقانیم که ما را سر غم نیست برو | |||||
غم و اندیشه! برو روزی خود بیرون جو | روزی ما بجز از لطف و کرم نیست برو | |||||
شادی هردو جهان! در دل عشاق ازل | درمیا کین سر حد جای تو هم نیست برو | |||||
خفتهایم از خود و بیخود شده دیوانه ازو | دان که بر خفته و دیوانه قلم نیست برو | |||||
ای غم ار دم دهی از مصلحت آخر کار | دل پر آتش ما قابل دم نیست برو | |||||
علف غم به یقین عالم هستی باشد | جای آسایش ما جز که عدم نیست برو | |||||
شمس تبریز اگر بیکس و مفرد باشد | آفتابست ورا خیل و حشم نیست برو | |||||
شمس تبریز! تو جانی و همه خلق تناند | پیش جان و تن تو صورت تنها چه تنند |