دیوان شمس/مکن مکن که روا نیست بیگنه کشتن
ظاهر
مکن مکن که روا نیست بیگنه کشتن | مرو مرو که چراغی و دیده روشن | |||||
چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم | دماغ ما ز خمار تو است آبستن | |||||
مبند آن سر خم را چو کیسه مدخل | که خانه گردد تاری به بستن روزن | |||||
چو آدمی به غم آماج تیر را ماند | ندارد او جز مستی و بیخودی جوشن | |||||
دو دست عشق مثال دو دست داوود است | که همچو موم همیگردد از کفش آهن | |||||
حدیث عشق هم از عشقباز باید جست | که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن | |||||
دلا دو دست برآور سبک به گردن عشق | اگر چه دارد او خون خلق در گردن | |||||
ز خونبها بنترسد که گنجها دارد | که مرده زنده شود زان و وارهد ز کفن | |||||
گرفت خواب گریبان تو بپر سوی غیب | بگه ز غیب بیایی کشان کشان دامن | |||||
که تا تمام غزل را بگویمت فردا | که گل پگاه بچینند مردم از گلشن |