دیوان شمس/قسمت پانزدهم
ظاهر
از سایهی عاشقان اگر دور شوی | بر تو زند آفتاب و رنجور شوی | |||||
پیش و پس عاشقان چو سایه میدر | تا چون مه و آفتاب پرنور شوی | |||||
از شادی تو پر است شهر و وادی | از روی زمین و آسمان را شادی | |||||
کس را گلهای نیست ز تو جز غم را | کز غم همه را بدادهای آزادی | |||||
از عشق ازل ترانهگویان گشتی | وز حیرت عشق گول و نادان گشتی | |||||
از بسکه به مردی ز غمش جان بردی | وز بسکه بگفتی غم آن آن گشتی | |||||
از عشق تو هر طرف یکی شبخیزی | شب کشته ز زلفین تو عنبر بیزی | |||||
نقاش ازل نقش کند هر طرفی | از بهر قرار دل من تبریزی | |||||
از گل قفس هدهد جانها تو کنی | از خاک سیه شکرفشانها تو کنی | |||||
آن را که تو سرمهاش کشیدی او داند | کاینها ز تو آید و چنانها تو کنی | |||||
از کم خوردن زیرک و هشیار شوی | وز پرخوردن ابله و بیکار شوی | |||||
پرخواری تو جمله ز پرخواری تست | کمخوار شوی اگر تو کمخوار شوی | |||||
استاد مرا بگفتم اندر مستی | کگاهم کن ز نیستی و هستی | |||||
او داد مرا جواب و گفتا که برو | گر رنج ز خلق دور داری رستی | |||||
اسرار شنو ز طوطی ربانی | طوطی بچهای زبان طوطی دانی | |||||
در مرغ و قفس خیره چرا میمانی | بشکن قفس ای مرغ کز آن مرغانی | |||||
افتاد مرا با لب او گفتاری | گفتم که ز من سیر شدی گفت آری | |||||
گفتا بده آن چیز که جیم اول اوست | گفتم دومش چیست بگو گفت آری | |||||
امروز مرا سخت پریشان کردی | پوشیدهی خویش را تو عریان کردی | |||||
من دوش حریف تو نگشتم از خواب | خوردی و نصیب بنده پنهان کردی | |||||
امشب برو ای خواب اگر بنشینی | از آتش دل سزای سبلت بینی | |||||
ای عقل برو که تو سخن میچینی | وی عشق بیا که سخت با تمکینی | |||||
امشب که فتادهای به چنگال رهی | بسیار طپی ولیک دشوار رهی | |||||
والله نرهی ز بندهای سرو سهی | تا سینه به این دل خرابم ننهی | |||||
امشب منم و یکی حریف چو منی | بر ساخته مجلسی برسم چمنی | |||||
جام می و شمع و نقل و مطرب همه هست | ای کاش تو میبودی و اینها همه نی | |||||
اندر دل من مها دلافروز توئی | یاران هستند لیک دلسوز توئی | |||||
شادند جهانیان به نوروز و بعید | عید من و نوروز من امروز توئی | |||||
اندر دو جهان دلبر و جانم تو بسی | زیرا که بهر غمیم فریادرسی | |||||
کس نیست بجز تو ایمه اندر دو جهان | جز آنکه ببخشیش باکرام کسی | |||||
اندر ره حق چو چست و چالاک شوی | نور فلکی باز بر افلاک شوی | |||||
عرش است نشیمن تو شرمت ناید | چون سایه مقیم خطهی خاک شوی | |||||
اندر سرم ار عقل و تمیز است توئی | وانچ از من بیچاره عزیز است توئی | |||||
چندانکه به خود مینگرم هیچ نیم | بالجمله ز من هر آنچه چیز است توئی | |||||
ای آتش بخت سوی گردون رفتی | وی آب حیات سوی جیحون رفتی | |||||
با تو گفتم که بیدلم من بیدل | بیدل اکنون شدم که بیرون رفتی | |||||
ای آنکه به کوی یار ما افتادی | آن روی بدیدی به قفا افتادی | |||||
با تو گفتم که بیدلم من بیدل | بیدل اکنون شدم که بیرون رفتی | |||||
ای آنکه تو از دوش بیادم دادی | زان حالت پرجوش بیادم دادی | |||||
آن رحمت را کجا فراموش کنم | کز گنج فراموش بیادم دادی | |||||
ای آنکه تو خون عاشقان آشامی | فریاد ز عاشقی و بیآرامی | |||||
ای دوست منم اسیر دشمن کامی | آخر به تو باز گردد این بدنامی | |||||
ای آنکه ره گریز میاندیشی | تو پنداری که بر مراد خویشی | |||||
شه میکشدت مجوی با شه بیشی | که را بکند شهنشه درویشی | |||||
ای آنکه ز حد برون جانافزایی | بیحدی و حد هر نفس بنمایی | |||||
دانی که نداری به جهان گنجایی | در غیب بچفسیدی و بیرون نایی | |||||
ای آنکه ز حال بندگان میدانی | چشمی و چراغ در شب ظلمانی | |||||
باز دل ما را که تو میپرانی | آخر تو ندانی که تواش میخوانی | |||||
ای آنکه ز خاک تیره نطعی سازی | هر لحظه بر او نقش دگر اندازی | |||||
گه مات شوی و گه بداری ماتم | احسنت زهی صنعت با خود بازی | |||||
ای آنکه صلیب دار و هم ترسایی | پیوسته به زلف عنبر ترسایی | |||||
لب بر لب من به بوسه کمتر سایی | آئی بر من و لیک با ترس آئی | |||||
ای آنکه طبیب دردهای مایی | این درد ز حد رفت چه میفرمایی | |||||
والله اگر هزار معجون داری | من جانم نبرم تا تو رخی ننمایی | |||||
ای آنکه غلام خسرو شیرینی | با عشق بساز گر حریف دینی | |||||
پیوسته حریف عشق و گرمی میباش | تا عاشق گرم از تو برد عنینی | |||||
ای آنکه مرا بستهی صد دام کنی | گوئی که برو در شب و پیغام کنی | |||||
گر من بروم تو با که آرام کنی | همنام من ای دوست کرا نام کنی | |||||
ای آنکه مرا دهر زبان میدانی | ور زانکه ببندند دهان میدانی | |||||
ور جان و دلم نهان شود زیر زمین | شاد است روانم که روان میدانی | |||||
ای آنکه نظر به طعنه میاندازی | بشناس دمی تو بازی از جان بازی | |||||
ای جان غریب در جهان میسازی | روزی دو فتاد مرغزی بارازی | |||||
ای ابر که تو جهان خورشیدانی | کاری مقلوب میکنی نادانی | |||||
از ظلم تو بر ماست جهان ظلمانی | بس گریه نصیب ماست تا گریانی | |||||
ای از تو مرا گوش پرودیده بهی | خوش آنکه ز گوش پای بر دیده نهی | |||||
تو مردم دیدهای نه آویزهی گوش | از گوش بدیده آ که در دیده نهی | |||||
ای باد سحر به کوی آن سلسله موی | احوال دلم بگوی اگر یابی روی | |||||
ور زانکه ترا ز دل نباشد دلجوی | زنهار مرا ندیدهای هیچ مگوی | |||||
ای باد سحر تو از سر نیکوئی | شاید که حکایتم به آن مه گوئی | |||||
نی نی غلطم گرت بدوره بودی | پس گرد جهان دگر کرا میجوئی | |||||
ای باده تو باشی که همه داد کنی | صد بنده به یک صبوح آزاد کنی | |||||
چشمم به تو روشنست همچون خورشید | هم در تو گریزم که توام شاد کنی | |||||
ای باطل اگر ز حق گریزی چکنی | وی زهر بجز تلخی و تیزی چکنی | |||||
عشق آب حیات آمد و منکر چو خری | ای خر تو در آب درنمیزی چکنی | |||||
ای باغ خدا که پر بت و پر حوری | از چشم خلایق اینچنین چون دوری | |||||
ای دل نچشیدهای می منصوری | گر منکر آن باغ شوی معذوری | |||||
ای بانگ رباب از کجا میآئی | پرآتش و پر فتنه و پر غوغایی | |||||
جاسوس دلی و پیک آن صحرایی | اسرار دلست هرچه میفرمایی | |||||
ای پر ز جفا چند از این طراری | پنهان چه کنی آنچه به باطن داری | |||||
گر سر ز خط وفای من برداری | واقف نیم از ضمیر دل پنداری | |||||
ای بر سر ره نشسته ره میطلبی | در خرمن مه فتاده مه میطلبی | |||||
در چاه زنخدان چنین یوسف حسن | خود دلو توئی یوسف و چه میطلبی | |||||
ای بنده اگر تو خواجه بشناختیی | دل را ز غرور نفس پرداختیی | |||||
گر معرفتش ترا مسلم بودی | یک لحظه به غیر او نپرداختیی | |||||
ای پیر اگر تو روی با حق داری | یا همچو صلاح دست مطلق داری | |||||
اینک رسن دراز و اینک سر دار | بسم الله اگر سر انا الحق داری | |||||
ای ترک چرا به زلف چون هندوئی | رومی رخ و زنگی خط و پر چین موئی | |||||
نتوان دل خود را به خطا گم کردن | ترسم که تو ترکی و به ترکی گوئی | |||||
ای چون علم بلند در صحرایی | وی چون شکر شگرف در حلوایی | |||||
زان میترسم که بدرگ و بدرایی | در مغز تو افکند دگر سودایی | |||||
ای چون علم سپید در صحرایی | ای رحمت در رسیده از بالایی | |||||
من در هوس تو میپزم حلوایی | حلوا بنگر به صورت سودایی | |||||
ای خواجه چرا بیپر و بالم کردی | بر بوی ثواب در وبالم کردی | |||||
از تو برهی تو جو ندزدیدم من | از بهر چه جرم در جوالم کردی | |||||
ای خواجه ز هر خیال پر باد شوی | وز هیچ ترش گردی و دلشاد شودی | |||||
دیدم که در آتشی و بگذاشتمت | تا پخته و تا زیرک و استاد شوی | |||||
ای خواجه گنه مکن که بدنام شوی | گر خاص توئی گنه کنی عام شوی | |||||
بر رهگذرت دام نهاده است ابلیس | بدکار مباش زانکه در دام شوی | |||||
ای داده مرا به خواب در بیداری | آسان شده در دلم همه دشواری | |||||
از ظلمت جهل و کفر رستم باری | چون دانستم که عالمالاسراری | |||||
ای داده مرا چو عشق خود بیداری | وین شمع میان این جهان تاری | |||||
من چنگم و تو زخمه فرو نگذاری | وانگه گوئی بس است تا کی زاری | |||||
ای دام هزار فتنه و طراری | یارب تو چه فتنهها که در سر داری | |||||
ای آب حیات اگر جهان سنگ شود | والله که چون آسیاش در چرخ آری | |||||
ای در دل من نشسته بگشاده دری | جز تو دگری نجویم و کو دگری | |||||
با هرکه ز دل داد زدم دفعی گفت | تو دفع مده که نیست از تو گذری | |||||
ای در دل هر کسی ز مهرت تابی | وی از تو تضرعی بهر محرابی | |||||
جاوید شبی باید و خوش مهتابی | تا با تو غمی بگویم از هر بابی | |||||
ای دشمن جان و جان شیرین که توئی | نور موسی و طور سینین که توئی | |||||
وی دوست که زهره نیست جان را هرگز | تا نام برد از تو به تعیین که توئی | |||||
ای دل تو اگر هزار دلبر داری | شرط آن نبود که دل ز ما برداری | |||||
گر دل داری که دل ز ما برداری | از یار نوت مباد برخورداری | |||||
ای دل تو بدین مفلسی و رسوایی | انصاف بده که عشق را چون سایی | |||||
عشق آتش تیز است و ترا آبی نیست | خاکت بر سر چه باد میپیمایی | |||||
ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی | وز کار بدت هیچ پشیمان نشدی | |||||
صوفی و فقیه و زاهد و دانشمند | این جمله شدی ولی مسلمان نشدی | |||||
ای دل تو و درد او اگر خود مردی | جان بندهی تست اگر تو صاحب دردی | |||||
صد دولت صاف را به یک جو نخری | گر یک دردی ز دست دردش خوردی | |||||
ای دل چو به صدق از تو نیاید کاری | باری میکن به مفلسی اقراری | |||||
اینک در او دست به دریوزه برآر | درویش ز دریوزه ندارد عاری | |||||
ای دل چو وصال یار دیدی حالی | در پای غمش بمیر تا کی نالی | |||||
شرطست چو آفتاب رخ بنماید | گر شمع نمیرد بکشندش حالی | |||||
ای دل چه حدیث ماجرا میجوئی | من با توام ای دل تو کرا میجوئی | |||||
ور زانکه ندیدهای کرا میجوئی | ور زانکه بدیدهای چرا میجوئی | |||||
ای دوست به حق آنکه جان را جانی | چون نامهی من رسد به تو برخوانی | |||||
از بوالعجبی نامهی من ندرانی | چون حال دل خراب من میدانی | |||||
ای دوست بهر سخن در جنگ زنی | صد تیر جفا بر من دلتنگ زنی | |||||
در چشم تو من مسم دگر کس زر سرخ | فردا بنمایمت چو بر سنگ زنی | |||||
ای دوست ترا رسد اگر ناز کنی | ناساز شوی باز دمی ساز کنی | |||||
زان میترسم در جفا باز کنی | مکر اندیشی بهانه آغاز کنی | |||||
ای دوست ز من طمع مکن غمخواری | جز مستی و جز شنگی و جز خماری | |||||
ما را چو خدا برای این آوردست | خصم خردیم و دشمن هشیاری | |||||
ای دیده تو از گریه زبون مینشوی | ای دل تو این واقعه خون مینشوی | |||||
ای جان چو به لب رسیدی از قالب من | آخر بچه خوشدلی برون مینشوی | |||||
ای روی ترا پیشه جهانآرایی | وی زلف ترا قاعده عنبر سایی | |||||
آن سلسلهی سحر ترا، آن شاید | کش میگزی و میکنی و میخایی | |||||
ای ساقی از آن باده که اول دادی | رطلی دو درانداز و بیفزا شادی | |||||
یا چاشنیی از آن نبایست نمود | یا مست و خراب کن چو سر بگشادی | |||||
ای ساقی جان که سرده ایامی | آرام دل خستهی بیآرامی | |||||
مستان تو امروز همه مخمورند | آخر به تو بازگردد این بدنامی | |||||
ای سر سبب اندر سبب اندر سببی | وی تن عجب اندر عجب اندر عجبی | |||||
ای دل طلب اندر طلب اندر طلبی | وی جان طرب اندر طرب اندر طربی | |||||
ای شاخ گلی که از صبا میرنجی | ور زانکه گلی تو پس چرا میرنجی | |||||
آخر نه صبا مشاطهی گل باشد | این طرفه که از لطف خدا میرنجی | |||||
ای شادی راز تو هزاران شادی | وز تو به خرابات هزار آبادی | |||||
وان سرو چمن را که کمین بندهی تست | از خدمتت آزاد و هزار آزادی | |||||
ای شمع تو صوفی صفتی پنداری | کاین شش صفت از اهل صفا میداری | |||||
شبخیزی و نور چهره و زردی روی | سوز دل و اشک دیده و بیداری | |||||
ای صاف که می شور و چنین میگردی | بنشین و مگرد اگر چنین میگردی | |||||
تو بر قدم باز پسین میگردی | ای طالب دنیا تو یکی مزدوری | |||||
وی عاشق خلد ازین حقیقت دوری | ای شاد بهر دو عالم از بیخبری | |||||
شادی غمش ندیدهاش معذوری | ای عشق تو عین عالم حیرانی | |||||
سرمایهی سودای تو سرگردانی | حال من دلسوخته تا کی پرسی | |||||
چون میدانم که به ز من میدانی | ای قاصد جان من به جان میارزی | |||||
جان خود چه بود هر دو جهان میارزی | این عالم کهنه آن ندارد بیتو | |||||
آن از تو ذلب کنم که آن میارزی | ای کاش که من بدانمی کیستمی | |||||
در دایرهی حیات با چیستمی | گر پنبهی غفلتم نبودی در گوش | |||||
بر خود به هزار دیده بگریستمی | ای گل تو ز لطف گلستان میخندی | |||||
یا از دم عشق بلبلان میخندی | یا در رخ معشوق نهان میخندی | |||||
چیزیت بدو ماند از آن میخندی | ای کمتر مهمانیت آب گرمی | |||||
کز لذت آن مست شود بیشرمی | ای خالق گردون به خودم مهمان کن | |||||
گردون به کجا برد به آب گرمی | ای گوی زنخ زلف چو چوگان داری | |||||
ابروی کمان و تیر مژگان داری | خورشید جبین و چهرهی همچون ماه | |||||
می گون لبی و چشم چو مستان داری | ای ماه اگرچه روشن و پرنوری | |||||
از روشنی روی بت من دوری | وی نرگس اگرچه تازه و مخموری | |||||
رو چشم بتم ندیدهای معذوری | ای ماه برآمدی و تابان گشتی | |||||
گرد فلک خویش خرامان گشتی | چون دانستی برابر جان گشتی | |||||
ناگاه فروشدی پنهان گشتی | ای موسی ما به طور سینا رفتی | |||||
وز ظاهر ما و باطن ما رفتی | تو سرد نگشتهای از آن گرمیها | |||||
چون سرد شوی که سوی گرما رفتی | این شاخ شکوفه بارگیرد روزی | |||||
وین باز طلب شکار گیرد روزی | میآید و میرود خیالش بر تو | |||||
تا چند رود قرار گیرد روزی | ای نرگس بیچشم و دهن حیرانی | |||||
در روی عروسان چمن حیرانی | نی در غلطم تو با عروسان چمن | |||||
ز اندیشهی پوشیدهی من حیرانی | ای نسخهی نامهی الهی که توئی | |||||
وی آینهی جمال شاهی که توئی | بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست | |||||
در خود به طلب هر آنچه خواهی که توئی | این عرصه که عرض آن ندارد طولی | |||||
بگذار عمارتش بهر مجهولی | پولیست جهان که قیمتش نیست جوی | |||||
یا هست رباطی که نیرزد پولی | ای نفس عجب که با دلم همنفسی | |||||
من بندهی آن صبح که خندان برسی | ای در دل شب چو روز آخر چه کسی | |||||
هم شحنه و دزد و خواجه و هم عسسی | ای نور دل و دیده و جانم چونی | |||||
وی آرزوی هر دو جهانم چونی | من بیلب لعل تو چنانم که مپرس | |||||
تو بیرخ زرد من ندانم چونی | ای هیزم تو خشک نگردد روزی | |||||
تا تو فتد ز آتش دلسوزی | تا خرقهی تن دری تو بیدل سوزی | |||||
عشق آموزی ز جان عشق آموزی | ای یار گرفتهی شراب آمیزی | |||||
برخیزد رستخیز چون برخیزی | میریز شراب را که خوش میریزی | |||||
چون خویش چنین شدی چرا بگریزی | امروز بیا که سخت آراستهای | |||||
گوئی ز میان حسن برخاستهای | بر چرخ برآی ماه را گوش بمال | |||||
در باغ درآ که سرو پیراستهای | امروز ندانم بچه دست آمدهای | |||||
کز اول بامداد مست آمدهای | گر خون دلم خوری ز دستت ندهم | |||||
زیرا که به خون دل به دست آمدهای | ای آنکه بجز شادی و جز نور نهای | |||||
چون نعره زنم که از برم دور نهای | هرچند نمکهای جهان از لب تست | |||||
لیکن چکنم چو اندر این شور نهای | ای آنکه به لطف دلستان همهای | |||||
در باغ طرب سرو روان همهای | در ظاهر و باطن تو چون مینگرم | |||||
کس را نی ای نگار و آن همهای | ای آنکه تو بر فلک وطن داشتهای | |||||
خود را ز جهان پاک پنداشتهای | بر خاک تو نقش خویش بنگاشتهای | |||||
وان چیز که اصل تست بگذاشتهای | ای آنکه تو جان بنده را جان شدهای | |||||
در ظلمت کفر شمع ایمان شدهای | اندر دل من ترانهگویان شدهای | |||||
واندر سر من چو باده رقصان شدهای | ای آنکه حریف بازی ما بدهای | |||||
این مجلس جانست چرا تن زدهای | چون سوسن و سرو از غم آزاد بدی | |||||
بنده غم از آن شدی که خواجه شدهای | ای آنکه رخت چو آتش افروختهای | |||||
تا کی سوزی که صد رهم سوختهای | گوئی به رخم چشم بردوختهای | |||||
نی نی، تو مرا چنین نیاموختهای | ای آنکه مرا به لطف بنواختهای | |||||
در دفع کنون بهانهای ساختهای | گر با همگان عشق چنین باختهای | |||||
پس قیمت هیچ دوست نشناختهای | ای خورشیدی که چهره افروختهای | |||||
از پرتو آن کمال آموختهای | از جملهی اختران که افروختهای | |||||
تو بیشتری که بیشتر سوختهای | ای دوست که دل ز دوست برداشتهای | |||||
نیکوست که دل ز دوست برداشتهای | دشمن چو شنیده مینگنجد از شوق | |||||
در پوست که دل ز دوست برداشتهای | ای عشرت نیست گشته هستک شدهای | |||||
وی عابد پیر بتپرستک شدهای | غم نیست اگرچه تنگدستک شدهای | |||||
از کوزهی سر فراخ مستک شدهای | این نیست ره وصل که پنداشتهای | |||||
این نیست جهان جان که بگذاشتهای | آن چشمه که خضر خورد از او آب حیات | |||||
اندر ره تست لیکن انباشتهای | با بیخبران اگر نشستی بردی | |||||
با هشیاران اگر نشستی مردی | رو صومعه ساز همچو زر در کوره | |||||
از کوره اگر برون شدی افسردی | با خندهی بر بسته چرا خرسندی | |||||
چون گل باید که بیتکلف خندی | فرقست میان عشق کز جان خیزد | |||||
یا آنچه به ریسمانش برخود بندی | با دل گفتم که ای دل از نادانی | |||||
محروم ز خدمت شدهای میدانی | دل گفت مرا سخن غلط میرانی | |||||
من لازم خدمتم تو سرگردانی | بازآی که تا به خود نیازم بینی | |||||
بیداری شبهای درازم بینی | نی نی غلطم که خود فراق تو مرا | |||||
کی زنده رها کند که بازم بینی | با زهره و با ماه اگر انبازی | |||||
رو خانه ز ماه ساز اگر میسازی | بامی که به یک لگد فرو خواهد شد | |||||
آن به که لگد زنی فرو اندازی | با صورت دین صورت زردشت کشی | |||||
چون خر نخوری نبات و بر پشت کشی | گر آینه زشتی ترا بنماید | |||||
دیوانه شوی بر آینه مشت کشی | با قلاشان چو رد نهادی پایی | |||||
در عشق چو پخت جان تو سودایی | رنجه مشو و به هیچ جایی مگریز | |||||
میدان که از این سپس نگنجی جایی | بالا شجری لب شکر و دل حجری | |||||
زنجیر سری، سیمبری رشک پری | چون برگذری درنگری دل ببری | |||||
چشمت مرساد سخت زیبا صوری | تو میخندی بهانهای یافتهای | |||||
در خانهی خود دام و دغل باختهای | ای چشم فراز کرده چون مظلومان | |||||
در حیله و مکر موی بشکافتهای | جانم ز طرب چون شکر انباشتهای | |||||
چون برگ گل اندر شکرم داشتهای | امروز مرا خنده فرو میگیرد | |||||
تا در دهنم چه خندهها کاشتهای | خوش خوش صنما تازه رخان آمدهای | |||||
خندان بدو لب لعل گزان آمدهای | آن روز دلم ز سینه بردی بس نیست | |||||
کامروز دگر به قصد جان آمدهای | در باغ درآب با گل اگر خار نهای | |||||
پیش آر موافقت گر اغیار نهای | چون زهر مدار روی اگر مار نهای | |||||
این نقش بخوان چو نقش دیوار نهای | گر آب دهی نهال خود کاشتهای | |||||
ور پست کنی مرا تو برداشتهای | خاکی بودم به زیر پاهای خسان | |||||
همچون فلکم مها تو افراشتهای | گر با همهای چو بی منی بیهمهای | |||||
ور بیهمهای چو با منی با همهای | در بند همه مباش، تو خود همه باش | |||||
آن دم داری که سخرهای دمدمهای |