دیوان شمس/قسمت سوم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
برجه که سماع روح برپای شده است | وان دف چو شکر حریف آن نای شده است | |||||
سودای قدیم آتش افزای شده است | آن های تو کو که وقت هیهات شده است | |||||
برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات | مانندهی حاجیان به کعبه و به عرفات | |||||
چه چسبیدی تو بر زمین چون گل تر | آخر حرکات شد کلید برکات | |||||
برکان شکر چند مگس را غوغاست | کی کان شکر را به مگسها پرواست | |||||
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست | بنگر که بر آن کوه چه افزود و چه کاست | |||||
بر ما رقم خطا پرستی همه هست | بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست | |||||
ای دوست چو از میانه مقصود توئی | جای گله نیست چون تو هستی همه هست | |||||
بر من در وصل بسته میدارد دوست | دل را بعنا شکسته میدارد دوست | |||||
زین پس من و دلشکستگی بر در او | چون دوست دل شکسته میدارد دوست | |||||
پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا | بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا | |||||
تن خرقه و اندر آن دل من صوفی | عالم همه خانقاه و شیخ او است مرا | |||||
بر هر جاییکه سرنهم مسجود او است | در شش جهت و برون شش، معبود اوست | |||||
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد | این جمله بهانه و همه مقصود اوست | |||||
بر جزوم نشان معشوق منست | هر پارهی من زبان معشوق منست | |||||
چون چنگ منم در بر او تکیه زده | این نالهام از بنان معشوق منست | |||||
بستم سر خم باده و بوی برفت | آن بوی بهر ره و بهر کوی برفت | |||||
خون دلها ز بوش چون جوی برفت | زان سوی که آمد به همان سوی برفت | |||||
بگذشت سوار غیب و گردی برخاست | او رفت ز جای و گرد او هم برخاست | |||||
تو راست نگر نظر مکن از چپ و راست | گردش اینجا و مرد در دار بقاست | |||||
بگرفت دلت زانکه ترا دل نگرفت | وآنرا که گرفت دل غم گل نگرفت | |||||
باری دل من جز صفت گل نگرفت | بیحاصلیم جز ره حاصل نگرفت | |||||
پس بر به جهانی که چو خون در رگ ماست | خون چون خسبد خاصه که خون در رگ ماست | |||||
غم نیستکه آثار جنون در رگ ما است | زیرا که فسونگر و فسون در رگ ماست | |||||
بیچارهتر از عاشق بیصبر کجاست | کاین عشق گرفتاری بیهیچ دواست | |||||
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست | در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست | |||||
بیدیده اگر راه روی عین خطاست | بر دیده اگر تکیه زدی تیر بلاست | |||||
در صومعه و مدرسه از راه مجاز | آنرا که نه جا است تو چه دانی که کجاست | |||||
بیرون ز تن و جان و روان درویش است | برتر ز زمین و آسمان درویش است | |||||
مقصود خدا نبود بس خلق جهان | مقصود خدا از این جهان درویش است | |||||
بیرون ز جهان کفر و ایمان جاییست | کانجا نه مقام هر تر و رعناییست | |||||
جان باید داد و دل بشکرانهی جان | آنرا که تمنای چنین مأواییست | |||||
بیرون ز جهان و جان یکی دایهی ماست | دانستن او نه درخور پایهی ماست | |||||
در معرفتش همین قدر دانم | ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست | |||||
بییار نماند هرکه با یار بساخت | مفلس نشد آنکه با خریدار بساخت | |||||
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید | گل بوی از آن یافت که با خار بساخت | |||||
تا این فلک آینهگون بر کار است | اندریم عشق موج خون در کار است | |||||
روزی آید برون و روزی ناید | اما شب و روز اندرون در کار است | |||||
تا با تو ز هستی تو هستی باقیست | ایمن منشین که بتپرستی باقیست | |||||
گیرم بت پندار شکستی آخر | آن بت که ز پندار برستی باقیست | |||||
تا چهرهی آفتاب جان رخشانست | صوفی به مثال ذرهها رقصانست | |||||
گویند که این وسوسهی شیطانست | شیطان لطیف است و حیات جانست | |||||
تا حاصل دردم سبب درمان گشت | پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت | |||||
جان و دل و تن حجاب ره بود کنون | تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت | |||||
تا در دل من صورت آن رشک پریست | دلشاد چو من در همهی عالم کیست | |||||
والله که بجز شاد نمیدانم زیست | غم میشنوم ولی نمیدانم چیست | |||||
تا تن نبری دور زمانم کشته است | آن چشمهی آب حیوانم کشته است | |||||
او نیست عجب که دشمن جانش کشت | من بوالعجبم که جان جانم کشته است | |||||
تا ظن نبری که این زمین بیهوشست | بیدار دو چشم بسته چون خرگوشست | |||||
چون دیک هزار کف بسر میآرد | تا خلق ندانند که او در جوشست | |||||
تا عرش ز سودای رخش ولولههاست | در سینه ز بازار رخش غلغلههاست | |||||
از بادهی او بر کف جان بلبلههاست | در گردن دل ز زلف او سلسلههاست | |||||
تا من بزیم پیشه و کارم اینست | صیاد نیم صید و شکارم اینست | |||||
روزم اینست و روزگارم اینست | آرام و قرار و غمگسارم اینست | |||||
تا مهر نگار باوفایم بگرفت | من بودم و او چو کیمیایم بگرفت | |||||
او را به هزار دست جویان گشتم | او دست دراز کرد و پایم بگرفت | |||||
تنها نه همین خنده و سیماش خوشست | خشم و سقط و طعنه و صفراش خوشست | |||||
سر خواستهی گر بدهم یا ندهم | سر را محلی نیست تقاضاش خوشست | |||||
توبه چکنم که توبهام سایهی تست | بار سر توبه جمله سرمایهی توست | |||||
بدتر گنهی بپیش تو توبه بود | کو آن توبه که لایق پایهی تست | |||||
توبه کردم که تا جانم برجاست | من کج نروم نگردم از سیرت راست | |||||
چندانکه نظر همی کنم از چپ و راست | جمله چپ و راست و راست و چپ دلبر ماست | |||||
توبه که دل خویش چو آهن کرده است | در کشتن بنده چشم روشن کرده است | |||||
چون زلف تو هرچند شکن در شکنست | با توبه همان کند که با من کرده است | |||||
تو سیر شدی من نشدم درمان چیست | بنما عوض خود عوض جانان چیست | |||||
گفتی که به صبر آخر ایمان داری | ای بندهی ایمان بجز او ایمان چیست | |||||
تو کان جهانی و جهان نیم جو است | تو اصل جهانی و جهان از تو نو است | |||||
گر مشعله جهانی و شمع بگیرد عالم | بیآهن و سنگ آن به بادی گرو است | |||||
تهدید عدو چه بشنود عاشق راست | میراند خر تیز بدان سو که خداست | |||||
نتوان به گمان دشمن از دوست برید | نتوان به خیالی ز حقیقت برخاست | |||||
جانا غم تو ز هرچه گویی بتر است | رنج دل و تاب تن و سوز جگر است | |||||
از هرچه خورند کم شود جز غم تو | تا بیشترش همی خورم بیشتر است | |||||
جانم بر آن جان جهان رو کرده است | هم قبله و هم کعبه بدانسو کرده است | |||||
ما را ملکالعرش چنین خو کرده است | کار او دارد که او چنین رو کرده است | |||||
جان و سر آن یار که او پردهدر است | این حلقهی در بزن که در پردهدر است | |||||
گر پردهدر است یار و گر پردهدر است | این پرده نه پرده است که این پردهدر است | |||||
جانی که به راه عشق تو در خطر است | بس دیده ز جاهلی بر او نوحهگر است | |||||
حاصل چشمی که بیندش نشناسد | کو را بر رخ هزار صاحب خبر است | |||||
جانی که حریف بود بیگانه شده است | عقلی که طبیب بود دیوانه شده است | |||||
شاهان همه گنجها بویرانه نهند | ویرانهی ما ز گنج ویرانه شده است | |||||
جانی که شراب عشق ز آن سو خورده است | وز شیره و باغ آن نکورو خوردهاست | |||||
آن باغ گلوی جان بگیرد گوید | خونش ریزم که خون ما او خورده است | |||||
جانی و جهانی و جهان با تو خوش است | ور زخم زنی زخم سنان با تو خوش است | |||||
خود معدن کیمیاست خاک از کف تو | هرچند که ناخوشست آن با تو خوش است | |||||
حسنت که همه جهان فسونش بگرفت | درد حسد حسود چونش بگرفت | |||||
سرخی رخت ز گرمی و خشکی نیست | از بس عاشق که کشت خونش بگرفت | |||||
چشم تو ز روزگار خونریزتر است | تیر مژهی تو از سنان تیزتر است | |||||
رازی که بگفتهای بگوشم واگوی | زانروی که گوش من گرانخیزتر است | |||||
چشمی دارم همه پر از صورت دوست | با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست | |||||
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست | یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست | |||||
چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست | بر چنگ ترانهای همی زد شبها است | |||||
کیم بر تو غزلسرایان روزی | وان قول مخالفش نمیید راست | |||||
چون دانستم که عشق پیوست منست | وان زلف هزار شاخ در دست منست | |||||
هرچند که دی مست قدح میبودم | امروز چنانم که قدح مست منست | |||||
خون دلبر من میان دلداران نیست | او را چون جهان هلاکت و پایان نیست | |||||
گر خیرهسری زنخ زند گو میزن | معشوق ازین لطیفتر امکان نیست | |||||
چون دید مرا مست بهم برزد دست | گفتا که شکست توبه بازآمد مست | |||||
چون شیشه گریست توبهی ما پیوست | دشوار توان کردن و آسان بشکست | |||||
چونی که ترش مگر شکربارت نیست | یا هست شکر ولی خریدارت نیست | |||||
یا کار نمیدانی و سرگشته شدی | یا میدانی ز کاسدی کارت نیست | |||||
چیزیست که در تو بیتو جویان ویست | در خاک تو دریست که از کان ویست | |||||
مانندهی گوی اسب چوگان ویست | آن دارد و آن دارد و آن آن ویست | |||||
حاشا که به عالم از تو خوشتر یاریست | یا خوبتر از دیدن رویت کاریست | |||||
اندر دو جهان دلبر و یارم تو بسی | هم پرتو تست هر کجا دلداریست | |||||
حاشا که دلم ز شبنشینی سیر است | یا ساقی ما بیمدد و ادبیر است | |||||
از خواب چو سایه عقلها سر زیر است | فردا ز پگه بیا که امشب دیر است | |||||
خاک قدمت سعادت جان من است | خاک از قدمت همه گل و یاسمن است | |||||
سر تا قدمت خاک ز تو میرویند | زان خاک قدم چه روی برداشتن است | |||||
خواهی که ترا کشف شود هستی دوست | بر رو به درون مغز و برخیز ز پوست | |||||
ذاتیست که گرد او حجب تو بر توست | او غرقهی خود هردو جهان غرقه در اوست | |||||
خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیست | دل نیست که او معتکف کوی تو نیست | |||||
موی سر چیست جمله سرهای جهان | چون مینگرم فدای یک موی تو نیست | |||||
خورشید رخت ز آسمان بیرونست | چون حسن تو کز شرح و بیان بیرونست | |||||
عشق تو در درون جان من جا دارد | وین طرفه که از جان و جهان بیرونست | |||||
خورشید و ستارگان و بدرما اوست | بستان و سرای و صحن و صدر ما اوست | |||||
هم قبله و هم روزه و صبر ما اوست | عید رمضان و شب قدر ما اوست | |||||
خیزید که آن یار سعادت برخاست | خیزید که از عشق غرامت برخاست | |||||
خیزید که آن لطیف قامت برخاست | خیزید که امروز قیامت برخاست | |||||
دایم ز ولایت علی برخواهم گفت | چون روح قدس نادعلی خواهم گفت | |||||
تا روح شود غمی که بر جان منست | کل هم و غم سینجلی خواهم گفت | |||||
در باغ من ار سرو و اگر گلزار است | عکس قد و رخسارهی آندلدار است | |||||
بالله به نامی که ترا اقرار است | امروز مرا اگر رگی هشیار است | |||||
در بتکده تا خیال معشوهی ما است | رفتن به طواف کعبه در عین خطا است | |||||
گر کعبه از او بوی ندارد کنش است | با بوی وصال او کنش کعبهی ما است | |||||
در خواب مهی دوش روانم دیده است | با روی و لبی که روشنی دیده است | |||||
یا بر گل ترکان شکر جوشیده است | یا بر شکرستان گل تر روئیده است | |||||
در دایرهی وجود موجود علیست | اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست | |||||
گر خانهی اعتقاد ویران نشدی | من فاش بگفتمی که معبود علیست | |||||
در دیدهی صورت ار ترا دامی هست | زان دم بگذر اگر ترا گامی هست | |||||
در هجده هزار عالم آنرا که دلیست | داند که نه جنبش و نه آرامی هست | |||||
در راه طلب عاقل و دیوانه یکیست | در شیوهی عشق خویش و بیگانه یکیست | |||||
آن را که شراب وصل جانان دادند | در مذهب او کعبه و بتخانه یکیست | |||||
در صورت تست آنچه معنا همه اوست | در معنی تست آنچه دعوا همه اوست | |||||
در کون و فساد چون عجب بنهادند | نوری که صلاح دین و دنیا همه اوست | |||||
در ظاهر و باطن آنچه خیر است و شر است | از حکم حقست و از قضا و قدر است | |||||
من جهد همی کنم قضا میگوید | بیرون ز کفایت تو کار دگر است | |||||
در عشق اگرچه که قدم بر قدم است | آنست قدم که آنقدم از قدم است | |||||
در خانهی نیست هست بینی بسیار | میمال دو چشم را که اکثر عدم است | |||||
در عشق تو هر حیله که کردم هیچست | هر خون جگر که بیتو خوردم هیچست | |||||
از درد تو هیچ روی درمانم نیست | درمان که کند مرا که دردم هیچست | |||||
در عشق که جز می بقا خوردن نیست | جز جان دادن دلیل جانبردن نیست | |||||
گفتم که ترا شناسم آنگه میرم | گفتا که شناسای مرا مردن نیست | |||||
در عهد و وفا چنانکه دلدار منست | خون باریدن بروز و شب کار منست | |||||
او یار دگر کرده و فارغ شسته | من شسته چو ابلهان که او یار منست | |||||
در کوی غم تو صبر بیفرمانست | در دیده ز اشک تو بر او حرمانست | |||||
دل راز تو دردهای بیدرمانست | با این همه راضیم سخن در جانست | |||||
در مجلس عشاق قراری دگر است | وین بادهی عشق را خماری دگر است | |||||
آن علم که در مدرسه حاصل کردند | کار دگر است و عشق کاری دگر است | |||||
در مرگ حیات اهل داد و دین است | وز مرگ روان پاک را تمکین است | |||||
آن مرگ لقاست نی جفا و کین است | نامرده همی میرد و مرگش این است | |||||
در من غم شبکور چرا پیچیده است | کوراست مگر و یا که کورم دیده است | |||||
من بر فلکم در آب و گل عکس منست | از آب کسی ستاره کی دزدیده است | |||||
درنه قدم ار چه راه بیپایانست | کز دور نظاره کار نامردانست | |||||
این راه زندگی دل حاصل کن | کاین زندگی تن صفت حیوانست | |||||
درنه قدمی که چشمه حیوانست | میگرد چو چرخ تا مهت گرانست | |||||
جانیست ترا بگرد حضرت گردان | این جان گردان ز گردش آن جانست | |||||
در وصل جمالش گل خندان منست | در هجر خیالش دل و ایمان منست | |||||
دل با من ومن با دل ازو درجنگیم | هریک گوئیم که آن صنم آن منست | |||||
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست | گنجست غم عشق ولی پنهانیست | |||||
ویران کردم بدست خود خانهی دل | چون دانستم که گنج در ویرانیست | |||||
دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست | اما دل و معشوق دو باشند خطاست | |||||
معشوق بهانه است و معبود خداست | هرکس که دو پنداشت جهود و ترساست | |||||
دلتنگم و دیدار تو درمان منست | بیرنگ رخت زمانه زندان منست | |||||
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی | آنچ از غم هجران تو بر جان منست | |||||
دلدار اگر مرا بدراند پوست | افغان نکنم نگویم این درد از اوست | |||||
ما را همه دشمنند و تنها او دوست | از دوست بدشمنان بنالم نه نکوست | |||||
دلدار ز پردهای کز آن سوسو نیست | میگفت بد من ارچه آتش خو نیست | |||||
چون دید مرا زود سخن گردانید | کو آن منست این سخن با او نیست | |||||
دلدار ظریف است و گناهنش اینست | زیبا و لطیف است و گناهش اینست | |||||
آخر بچه عیب میگریزند از او | از عیب عفیف است و گناهش اینست | |||||
دلدارم گفت کان فلان زنده ز چیست | جانش چو منم عجب که بیجان چون زیست | |||||
گریان گشتم گفت که اینطرفهتر است | بیمن که دو دیدهی ویم چون بگریست | |||||
دل در بر من زنده برای غم تست | بیگانهی خلق و آشنای غم تست | |||||
لطفی است که میکند غمت با دل من | ورنه دل تنگ من چه جای غم تست | |||||
دل در بر هر که هست از دلبر ماست | هرجا جهد این برق از آن گوهر ماست | |||||
هر زر که در او مهر الست است و بلی | در هر کانی که هست آن زر زر ماست | |||||
دل رفت بر کسیکه بیماش خوش است | غم خوش نبود ولیک غمهاش خوش است | |||||
جان میطلبد نمیدهم روزی چند | جانرا محلی نیست تقاضاش خوش است | |||||
دل رفت و سر راه دل استان بگرفت | وز عشق دو زلف او بدندان بگرفت | |||||
پرسید کی تو چون دهان بگشادم | جست از دهنم راه بیابان بگرفت | |||||
دل یاد تو کرد چون به عشرت بنشست | جام از ساقی ربود و انداخت شکست | |||||
شوریده برون جست نه هشیار و نه مست | آوازه درافتاد که دیوانه شده است | |||||
دل یاد تو کرد چون طرب می انگیخت | والله که نخورد آنقدح را و بریخت | |||||
دل قالب مرده دید خود را بیتو | اینست سزای آنکه از جان بگریخت | |||||
دور است ز تو نظر بهانه اینست | کاین دیدهی ما هنوز صورت بین است | |||||
اهلیت روی تو ندارد لیکن | چون برکند از تو دل که جان شیرین است | |||||
دوش از سر لطف یار در من نگریست | گفتا بیما چگونه توانی بزیست | |||||
گفتم به خدا چنانکه ماهی بیآب | گفتا که گناه تست و بر من بگریست | |||||
دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست | یا جان فرشته است یا روح پریست | |||||
مرده است هرآنکه بیچنین روح نزیست | بیاو به خبر بودن از بیخبریست | |||||
دیوانه شدم خواب ز دیوانه خطا است | دیوانه چه داند کهره خواب کجاست | |||||
زیرا که خدا نخفت و پاکست ز خواب | مجنون خدا بدان هم از خواب جداست | |||||
راهی ز زبان ما بدل پیوسته است | کاسرار جهان و جان در او پیوسته است | |||||
تا هست زبان بسته گشاده است آن راه | چون گشت زبان گشاده آنره بسته است | |||||
روزی ترش است و دیدهی ابرتر است | این گریه برای خندهی برگ و بر است | |||||
آن بازی کودکان و خندید نشان | از گریهی مادر است و قبض پدر است | |||||
روزی که ترا ببینم آدینهی ماست | هر روز به دولتت به از دینهی ماست | |||||
گر چرخ و هزار چرخ در کینهی ماست | غم نیست چو مهر یار در سینهی ماست | |||||
روزیکه مرا به نزد تو دورانست | ساقی و شراب و قدح و دورانست | |||||
واندم که مرا تجلی احسانست | جان در تن من چو موسی عمرانست | |||||
زانروز که چشم من برویت نگریست | یکدم نگذشت کز غمت خون نگریست | |||||
زهرم بادا که بیتو میگیرم جام | مرگم بادا که بیتو میباید زیست | |||||
زان روی که دل بستهی آنزنجیر است | در دامن تو دست زدن تقدیر است | |||||
چون دست به دامنش زدم گفت بهل | گفتم که خموش روز گیراگیر است | |||||
زان رونق هر سماع آواز دف است | زانست که دف زخم وستم را هدف است | |||||
میگوید دف که آنکسی دست ببرد | کاین زخم پیاپی دل او را علف است | |||||
زان می خوردم که روح پیمانه اوست | زان مست شدم که عقل دیوانهی اوست | |||||
شمعی به من آمد آتشی در من زد | آن شمع که آفتاب پروانهی اوست | |||||
زان می مستم که نقش جامش عشق است | وان اسب سواری که لجامش عشق است | |||||
عشق مه من کار عظیمی است ولیک | من بندهی آنم که غلامش عشق است | |||||
سرسبز بود خاک که آتش یار است | خاصه خاکی که ناطق و بیدار است | |||||
این خاک ز مشاطهی خود بیخبر است | خوش بیخبر است از آنکه زو هشیار است | |||||
سر سخن دوست نمیرم گفت | دریست گرانبها نمیرم سفت | |||||
ترسم که بخواب دربگویم سخنی | شبهاست که از بیم نمیرم خفت | |||||
سرگشته چو آسیای گردان کنمت | بیسر گردان چو گوی گردان کنمت | |||||
گفتی بروم با دگری درسازم | با هرکه بسازی زود ویران کنمت | |||||
سرگشته دلا به دوست از جان راهست | ای گمشده آشکار و پنهان راهست | |||||
گر شش جهتت بسته شود باک مدار | کز قعر نهادت سوی جانان راهست | |||||
سرمایهی عقل سر دیوانگیست | دیوانهی عشق مرد فرزانگیست | |||||
آنکس که شد آشنای دل از ره درد | با خویشتنش هزار بیگانگیست | |||||
سلطان ملاحت مه موزون منست | در سلسلهاش این دل مجنون منست | |||||
بر خاک درش خون جگر میریزم | هرچند که خاک آن به از خون منست | |||||
سنبل چو سر عقاب زلف تو نداشت | در عالم حسن آب زلف تو نداشت | |||||
هرچند که لاف آبداری میزد | پیچید بس و تاب زلف تو نداشت | |||||
شاگرد توست دل که عشق آموز است | مانندهی شب گرفته پای روز است | |||||
هرجا که روم صورت عشق است بپیش | زیرا روغن در پی روغن سوز است | |||||
شاهی که شفیع هر گنه بود برفت | وانشب که به از هزار مه بود برفت | |||||
گر باز آید مرا نبیند تو بگوی | کو همچو شما بر سر ره بود برفت | |||||
شب رو که شبت راهبر اسرار است | زیرا که نهان ز دیدهی اغیار است | |||||
دل عشقآلود و دیدهها خوابآلود | تا صبح جمال یار ما را کار است | |||||
شمشیر ازل بدست مردان خداست | گوی ابدی در خم چوگان خداست | |||||
آن تن که چو کوه طور روشن آید | نور خود از او طلب که او کان خداست | |||||
شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست | در دیده بد امروز میان دلهاست | |||||
در دل چو خیال خوش نشست و برخاست | نی نی که ز دل نرفت هم در دل ما است | |||||
صدربار بگفتمت چه هشیار و چه مست | شوخی مکن و مزن بهر شاخی دست | |||||
از بسکه دلت باین و آن درپیوست | آب تو برفت و آتش ما بنشست | |||||
عاشق نبود آنکه سبک چون جان نیست | شب همچو ستاره گرد مه گردان نیست | |||||
از من بشنو این سخن بهتان نیست | بیباد و هوا رقص علم امکان نیست | |||||
عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکست | چون شیشه شکست کیست کو داند بست | |||||
گر هست شکستهبند آن هم عشق است | از بند و شکست او کجا شاید جست |