| | | | | | |
|
برجه که سماع روح برپای شده است |
|
وان دف چو شکر حریف آن نای شده است |
|
|
سودای قدیم آتش افزای شده است |
|
آن های تو کو که وقت هیهات شده است |
|
|
برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات |
|
مانندهی حاجیان به کعبه و به عرفات |
|
|
چه چسبیدی تو بر زمین چون گل تر |
|
آخر حرکات شد کلید برکات |
|
|
برکان شکر چند مگس را غوغاست |
|
کی کان شکر را به مگسها پرواست |
|
|
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست |
|
بنگر که بر آن کوه چه افزود و چه کاست |
|
|
بر ما رقم خطا پرستی همه هست |
|
بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست |
|
|
ای دوست چو از میانه مقصود توئی |
|
جای گله نیست چون تو هستی همه هست |
|
|
بر من در وصل بسته میدارد دوست |
|
دل را بعنا شکسته میدارد دوست |
|
|
زین پس من و دلشکستگی بر در او |
|
چون دوست دل شکسته میدارد دوست |
|
|
پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا |
|
بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا |
|
|
تن خرقه و اندر آن دل من صوفی |
|
عالم همه خانقاه و شیخ او است مرا |
|
|
بر هر جاییکه سرنهم مسجود او است |
|
در شش جهت و برون شش، معبود اوست |
|
|
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد |
|
این جمله بهانه و همه مقصود اوست |
|
|
بر جزوم نشان معشوق منست |
|
هر پارهی من زبان معشوق منست |
|
|
چون چنگ منم در بر او تکیه زده |
|
این نالهام از بنان معشوق منست |
|
|
بستم سر خم باده و بوی برفت |
|
آن بوی بهر ره و بهر کوی برفت |
|
|
خون دلها ز بوش چون جوی برفت |
|
زان سوی که آمد به همان سوی برفت |
|
|
بگذشت سوار غیب و گردی برخاست |
|
او رفت ز جای و گرد او هم برخاست |
|
|
تو راست نگر نظر مکن از چپ و راست |
|
گردش اینجا و مرد در دار بقاست |
|
|
بگرفت دلت زانکه ترا دل نگرفت |
|
وآنرا که گرفت دل غم گل نگرفت |
|
|
باری دل من جز صفت گل نگرفت |
|
بیحاصلیم جز ره حاصل نگرفت |
|
|
پس بر به جهانی که چو خون در رگ ماست |
|
خون چون خسبد خاصه که خون در رگ ماست |
|
|
غم نیستکه آثار جنون در رگ ما است |
|
زیرا که فسونگر و فسون در رگ ماست |
|
|
بیچارهتر از عاشق بیصبر کجاست |
|
کاین عشق گرفتاری بیهیچ دواست |
|
|
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست |
|
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست |
|
|
بیدیده اگر راه روی عین خطاست |
|
بر دیده اگر تکیه زدی تیر بلاست |
|
|
در صومعه و مدرسه از راه مجاز |
|
آنرا که نه جا است تو چه دانی که کجاست |
|
|
بیرون ز تن و جان و روان درویش است |
|
برتر ز زمین و آسمان درویش است |
|
|
مقصود خدا نبود بس خلق جهان |
|
مقصود خدا از این جهان درویش است |
|
|
بیرون ز جهان کفر و ایمان جاییست |
|
کانجا نه مقام هر تر و رعناییست |
|
|
جان باید داد و دل بشکرانهی جان |
|
آنرا که تمنای چنین مأواییست |
|
|
بیرون ز جهان و جان یکی دایهی ماست |
|
دانستن او نه درخور پایهی ماست |
|
|
در معرفتش همین قدر دانم |
|
ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست |
|
|
بییار نماند هرکه با یار بساخت |
|
مفلس نشد آنکه با خریدار بساخت |
|
|
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید |
|
گل بوی از آن یافت که با خار بساخت |
|
|
تا این فلک آینهگون بر کار است |
|
اندریم عشق موج خون در کار است |
|
|
روزی آید برون و روزی ناید |
|
اما شب و روز اندرون در کار است |
|
|
تا با تو ز هستی تو هستی باقیست |
|
ایمن منشین که بتپرستی باقیست |
|
|
گیرم بت پندار شکستی آخر |
|
آن بت که ز پندار برستی باقیست |
|
|
تا چهرهی آفتاب جان رخشانست |
|
صوفی به مثال ذرهها رقصانست |
|
|
گویند که این وسوسهی شیطانست |
|
شیطان لطیف است و حیات جانست |
|
|
تا حاصل دردم سبب درمان گشت |
|
پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت |
|
|
جان و دل و تن حجاب ره بود کنون |
|
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت |
|
|
تا در دل من صورت آن رشک پریست |
|
دلشاد چو من در همهی عالم کیست |
|
|
والله که بجز شاد نمیدانم زیست |
|
غم میشنوم ولی نمیدانم چیست |
|
|
تا تن نبری دور زمانم کشته است |
|
آن چشمهی آب حیوانم کشته است |
|
|
او نیست عجب که دشمن جانش کشت |
|
من بوالعجبم که جان جانم کشته است |
|
|
تا ظن نبری که این زمین بیهوشست |
|
بیدار دو چشم بسته چون خرگوشست |
|
|
چون دیک هزار کف بسر میآرد |
|
تا خلق ندانند که او در جوشست |
|
|
تا عرش ز سودای رخش ولولههاست |
|
در سینه ز بازار رخش غلغلههاست |
|
|
از بادهی او بر کف جان بلبلههاست |
|
در گردن دل ز زلف او سلسلههاست |
|
|
تا من بزیم پیشه و کارم اینست |
|
صیاد نیم صید و شکارم اینست |
|
|
روزم اینست و روزگارم اینست |
|
آرام و قرار و غمگسارم اینست |
|
|
تا مهر نگار باوفایم بگرفت |
|
من بودم و او چو کیمیایم بگرفت |
|
|
او را به هزار دست جویان گشتم |
|
او دست دراز کرد و پایم بگرفت |
|
|
تنها نه همین خنده و سیماش خوشست |
|
خشم و سقط و طعنه و صفراش خوشست |
|
|
سر خواستهی گر بدهم یا ندهم |
|
سر را محلی نیست تقاضاش خوشست |
|
|
توبه چکنم که توبهام سایهی تست |
|
بار سر توبه جمله سرمایهی توست |
|
|
بدتر گنهی بپیش تو توبه بود |
|
کو آن توبه که لایق پایهی تست |
|
|
توبه کردم که تا جانم برجاست |
|
من کج نروم نگردم از سیرت راست |
|
|
چندانکه نظر همی کنم از چپ و راست |
|
جمله چپ و راست و راست و چپ دلبر ماست |
|
|
توبه که دل خویش چو آهن کرده است |
|
در کشتن بنده چشم روشن کرده است |
|
|
چون زلف تو هرچند شکن در شکنست |
|
با توبه همان کند که با من کرده است |
|
|
تو سیر شدی من نشدم درمان چیست |
|
بنما عوض خود عوض جانان چیست |
|
|
گفتی که به صبر آخر ایمان داری |
|
ای بندهی ایمان بجز او ایمان چیست |
|
|
تو کان جهانی و جهان نیم جو است |
|
تو اصل جهانی و جهان از تو نو است |
|
|
گر مشعله جهانی و شمع بگیرد عالم |
|
بیآهن و سنگ آن به بادی گرو است |
|
|
تهدید عدو چه بشنود عاشق راست |
|
میراند خر تیز بدان سو که خداست |
|
|
نتوان به گمان دشمن از دوست برید |
|
نتوان به خیالی ز حقیقت برخاست |
|
|
جانا غم تو ز هرچه گویی بتر است |
|
رنج دل و تاب تن و سوز جگر است |
|
|
از هرچه خورند کم شود جز غم تو |
|
تا بیشترش همی خورم بیشتر است |
|
|
جانم بر آن جان جهان رو کرده است |
|
هم قبله و هم کعبه بدانسو کرده است |
|
|
ما را ملکالعرش چنین خو کرده است |
|
کار او دارد که او چنین رو کرده است |
|
|
جان و سر آن یار که او پردهدر است |
|
این حلقهی در بزن که در پردهدر است |
|
|
گر پردهدر است یار و گر پردهدر است |
|
این پرده نه پرده است که این پردهدر است |
|
|
جانی که به راه عشق تو در خطر است |
|
بس دیده ز جاهلی بر او نوحهگر است |
|
|
حاصل چشمی که بیندش نشناسد |
|
کو را بر رخ هزار صاحب خبر است |
|
|
جانی که حریف بود بیگانه شده است |
|
عقلی که طبیب بود دیوانه شده است |
|
|
شاهان همه گنجها بویرانه نهند |
|
ویرانهی ما ز گنج ویرانه شده است |
|
|
جانی که شراب عشق ز آن سو خورده است |
|
وز شیره و باغ آن نکورو خوردهاست |
|
|
آن باغ گلوی جان بگیرد گوید |
|
خونش ریزم که خون ما او خورده است |
|
|
جانی و جهانی و جهان با تو خوش است |
|
ور زخم زنی زخم سنان با تو خوش است |
|
|
خود معدن کیمیاست خاک از کف تو |
|
هرچند که ناخوشست آن با تو خوش است |
|
|
حسنت که همه جهان فسونش بگرفت |
|
درد حسد حسود چونش بگرفت |
|
|
سرخی رخت ز گرمی و خشکی نیست |
|
از بس عاشق که کشت خونش بگرفت |
|
|
چشم تو ز روزگار خونریزتر است |
|
تیر مژهی تو از سنان تیزتر است |
|
|
رازی که بگفتهای بگوشم واگوی |
|
زانروی که گوش من گرانخیزتر است |
|
|
چشمی دارم همه پر از صورت دوست |
|
با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست |
|
|
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست |
|
یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست |
|
|
چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست |
|
بر چنگ ترانهای همی زد شبها است |
|
|
کیم بر تو غزلسرایان روزی |
|
وان قول مخالفش نمیید راست |
|
|
چون دانستم که عشق پیوست منست |
|
وان زلف هزار شاخ در دست منست |
|
|
هرچند که دی مست قدح میبودم |
|
امروز چنانم که قدح مست منست |
|
|
خون دلبر من میان دلداران نیست |
|
او را چون جهان هلاکت و پایان نیست |
|
|
گر خیرهسری زنخ زند گو میزن |
|
معشوق ازین لطیفتر امکان نیست |
|
|
چون دید مرا مست بهم برزد دست |
|
گفتا که شکست توبه بازآمد مست |
|
|
چون شیشه گریست توبهی ما پیوست |
|
دشوار توان کردن و آسان بشکست |
|
|
چونی که ترش مگر شکربارت نیست |
|
یا هست شکر ولی خریدارت نیست |
|
|
یا کار نمیدانی و سرگشته شدی |
|
یا میدانی ز کاسدی کارت نیست |
|
|
چیزیست که در تو بیتو جویان ویست |
|
در خاک تو دریست که از کان ویست |
|
|
مانندهی گوی اسب چوگان ویست |
|
آن دارد و آن دارد و آن آن ویست |
|
|
حاشا که به عالم از تو خوشتر یاریست |
|
یا خوبتر از دیدن رویت کاریست |
|
|
اندر دو جهان دلبر و یارم تو بسی |
|
هم پرتو تست هر کجا دلداریست |
|
|
حاشا که دلم ز شبنشینی سیر است |
|
یا ساقی ما بیمدد و ادبیر است |
|
|
از خواب چو سایه عقلها سر زیر است |
|
فردا ز پگه بیا که امشب دیر است |
|
|
خاک قدمت سعادت جان من است |
|
خاک از قدمت همه گل و یاسمن است |
|
|
سر تا قدمت خاک ز تو میرویند |
|
زان خاک قدم چه روی برداشتن است |
|
|
خواهی که ترا کشف شود هستی دوست |
|
بر رو به درون مغز و برخیز ز پوست |
|
|
ذاتیست که گرد او حجب تو بر توست |
|
او غرقهی خود هردو جهان غرقه در اوست |
|
|
خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیست |
|
دل نیست که او معتکف کوی تو نیست |
|
|
موی سر چیست جمله سرهای جهان |
|
چون مینگرم فدای یک موی تو نیست |
|
|
خورشید رخت ز آسمان بیرونست |
|
چون حسن تو کز شرح و بیان بیرونست |
|
|
عشق تو در درون جان من جا دارد |
|
وین طرفه که از جان و جهان بیرونست |
|
|
خورشید و ستارگان و بدرما اوست |
|
بستان و سرای و صحن و صدر ما اوست |
|
|
هم قبله و هم روزه و صبر ما اوست |
|
عید رمضان و شب قدر ما اوست |
|
|
خیزید که آن یار سعادت برخاست |
|
خیزید که از عشق غرامت برخاست |
|
|
خیزید که آن لطیف قامت برخاست |
|
خیزید که امروز قیامت برخاست |
|
|
دایم ز ولایت علی برخواهم گفت |
|
چون روح قدس نادعلی خواهم گفت |
|
|
تا روح شود غمی که بر جان منست |
|
کل هم و غم سینجلی خواهم گفت |
|
|
در باغ من ار سرو و اگر گلزار است |
|
عکس قد و رخسارهی آندلدار است |
|
|
بالله به نامی که ترا اقرار است |
|
امروز مرا اگر رگی هشیار است |
|
|
در بتکده تا خیال معشوهی ما است |
|
رفتن به طواف کعبه در عین خطا است |
|
|
گر کعبه از او بوی ندارد کنش است |
|
با بوی وصال او کنش کعبهی ما است |
|
|
در خواب مهی دوش روانم دیده است |
|
با روی و لبی که روشنی دیده است |
|
|
یا بر گل ترکان شکر جوشیده است |
|
یا بر شکرستان گل تر روئیده است |
|
|
در دایرهی وجود موجود علیست |
|
اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست |
|
|
گر خانهی اعتقاد ویران نشدی |
|
من فاش بگفتمی که معبود علیست |
|
|
در دیدهی صورت ار ترا دامی هست |
|
زان دم بگذر اگر ترا گامی هست |
|
|
در هجده هزار عالم آنرا که دلیست |
|
داند که نه جنبش و نه آرامی هست |
|
|
در راه طلب عاقل و دیوانه یکیست |
|
در شیوهی عشق خویش و بیگانه یکیست |
|
|
آن را که شراب وصل جانان دادند |
|
در مذهب او کعبه و بتخانه یکیست |
|
|
در صورت تست آنچه معنا همه اوست |
|
در معنی تست آنچه دعوا همه اوست |
|
|
در کون و فساد چون عجب بنهادند |
|
نوری که صلاح دین و دنیا همه اوست |
|
|
در ظاهر و باطن آنچه خیر است و شر است |
|
از حکم حقست و از قضا و قدر است |
|
|
من جهد همی کنم قضا میگوید |
|
بیرون ز کفایت تو کار دگر است |
|
|
در عشق اگرچه که قدم بر قدم است |
|
آنست قدم که آنقدم از قدم است |
|
|
در خانهی نیست هست بینی بسیار |
|
میمال دو چشم را که اکثر عدم است |
|
|
در عشق تو هر حیله که کردم هیچست |
|
هر خون جگر که بیتو خوردم هیچست |
|
|
از درد تو هیچ روی درمانم نیست |
|
درمان که کند مرا که دردم هیچست |
|
|
در عشق که جز می بقا خوردن نیست |
|
جز جان دادن دلیل جانبردن نیست |
|
|
گفتم که ترا شناسم آنگه میرم |
|
گفتا که شناسای مرا مردن نیست |
|
|
در عهد و وفا چنانکه دلدار منست |
|
خون باریدن بروز و شب کار منست |
|
|
او یار دگر کرده و فارغ شسته |
|
من شسته چو ابلهان که او یار منست |
|
|
در کوی غم تو صبر بیفرمانست |
|
در دیده ز اشک تو بر او حرمانست |
|
|
دل راز تو دردهای بیدرمانست |
|
با این همه راضیم سخن در جانست |
|
|
در مجلس عشاق قراری دگر است |
|
وین بادهی عشق را خماری دگر است |
|
|
آن علم که در مدرسه حاصل کردند |
|
کار دگر است و عشق کاری دگر است |
|
|
در مرگ حیات اهل داد و دین است |
|
وز مرگ روان پاک را تمکین است |
|
|
آن مرگ لقاست نی جفا و کین است |
|
نامرده همی میرد و مرگش این است |
|
|
در من غم شبکور چرا پیچیده است |
|
کوراست مگر و یا که کورم دیده است |
|
|
من بر فلکم در آب و گل عکس منست |
|
از آب کسی ستاره کی دزدیده است |
|
|
درنه قدم ار چه راه بیپایانست |
|
کز دور نظاره کار نامردانست |
|
|
این راه زندگی دل حاصل کن |
|
کاین زندگی تن صفت حیوانست |
|
|
درنه قدمی که چشمه حیوانست |
|
میگرد چو چرخ تا مهت گرانست |
|
|
جانیست ترا بگرد حضرت گردان |
|
این جان گردان ز گردش آن جانست |
|
|
در وصل جمالش گل خندان منست |
|
در هجر خیالش دل و ایمان منست |
|
|
دل با من ومن با دل ازو درجنگیم |
|
هریک گوئیم که آن صنم آن منست |
|
|
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست |
|
گنجست غم عشق ولی پنهانیست |
|
|
ویران کردم بدست خود خانهی دل |
|
چون دانستم که گنج در ویرانیست |
|
|
دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست |
|
اما دل و معشوق دو باشند خطاست |
|
|
معشوق بهانه است و معبود خداست |
|
هرکس که دو پنداشت جهود و ترساست |
|
|
دلتنگم و دیدار تو درمان منست |
|
بیرنگ رخت زمانه زندان منست |
|
|
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی |
|
آنچ از غم هجران تو بر جان منست |
|
|
دلدار اگر مرا بدراند پوست |
|
افغان نکنم نگویم این درد از اوست |
|
|
ما را همه دشمنند و تنها او دوست |
|
از دوست بدشمنان بنالم نه نکوست |
|
|
دلدار ز پردهای کز آن سوسو نیست |
|
میگفت بد من ارچه آتش خو نیست |
|
|
چون دید مرا زود سخن گردانید |
|
کو آن منست این سخن با او نیست |
|
|
دلدار ظریف است و گناهنش اینست |
|
زیبا و لطیف است و گناهش اینست |
|
|
آخر بچه عیب میگریزند از او |
|
از عیب عفیف است و گناهش اینست |
|
|
دلدارم گفت کان فلان زنده ز چیست |
|
جانش چو منم عجب که بیجان چون زیست |
|
|
گریان گشتم گفت که اینطرفهتر است |
|
بیمن که دو دیدهی ویم چون بگریست |
|
|
دل در بر من زنده برای غم تست |
|
بیگانهی خلق و آشنای غم تست |
|
|
لطفی است که میکند غمت با دل من |
|
ورنه دل تنگ من چه جای غم تست |
|
|
دل در بر هر که هست از دلبر ماست |
|
هرجا جهد این برق از آن گوهر ماست |
|
|
هر زر که در او مهر الست است و بلی |
|
در هر کانی که هست آن زر زر ماست |
|
|
دل رفت بر کسیکه بیماش خوش است |
|
غم خوش نبود ولیک غمهاش خوش است |
|
|
جان میطلبد نمیدهم روزی چند |
|
جانرا محلی نیست تقاضاش خوش است |
|
|
دل رفت و سر راه دل استان بگرفت |
|
وز عشق دو زلف او بدندان بگرفت |
|
|
پرسید کی تو چون دهان بگشادم |
|
جست از دهنم راه بیابان بگرفت |
|
|
دل یاد تو کرد چون به عشرت بنشست |
|
جام از ساقی ربود و انداخت شکست |
|
|
شوریده برون جست نه هشیار و نه مست |
|
آوازه درافتاد که دیوانه شده است |
|
|
دل یاد تو کرد چون طرب می انگیخت |
|
والله که نخورد آنقدح را و بریخت |
|
|
دل قالب مرده دید خود را بیتو |
|
اینست سزای آنکه از جان بگریخت |
|
|
دور است ز تو نظر بهانه اینست |
|
کاین دیدهی ما هنوز صورت بین است |
|
|
اهلیت روی تو ندارد لیکن |
|
چون برکند از تو دل که جان شیرین است |
|
|
دوش از سر لطف یار در من نگریست |
|
گفتا بیما چگونه توانی بزیست |
|
|
گفتم به خدا چنانکه ماهی بیآب |
|
گفتا که گناه تست و بر من بگریست |
|
|
دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست |
|
یا جان فرشته است یا روح پریست |
|
|
مرده است هرآنکه بیچنین روح نزیست |
|
بیاو به خبر بودن از بیخبریست |
|
|
دیوانه شدم خواب ز دیوانه خطا است |
|
دیوانه چه داند کهره خواب کجاست |
|
|
زیرا که خدا نخفت و پاکست ز خواب |
|
مجنون خدا بدان هم از خواب جداست |
|
|
راهی ز زبان ما بدل پیوسته است |
|
کاسرار جهان و جان در او پیوسته است |
|
|
تا هست زبان بسته گشاده است آن راه |
|
چون گشت زبان گشاده آنره بسته است |
|
|
روزی ترش است و دیدهی ابرتر است |
|
این گریه برای خندهی برگ و بر است |
|
|
آن بازی کودکان و خندید نشان |
|
از گریهی مادر است و قبض پدر است |
|
|
روزی که ترا ببینم آدینهی ماست |
|
هر روز به دولتت به از دینهی ماست |
|
|
گر چرخ و هزار چرخ در کینهی ماست |
|
غم نیست چو مهر یار در سینهی ماست |
|
|
روزیکه مرا به نزد تو دورانست |
|
ساقی و شراب و قدح و دورانست |
|
|
واندم که مرا تجلی احسانست |
|
جان در تن من چو موسی عمرانست |
|
|
زانروز که چشم من برویت نگریست |
|
یکدم نگذشت کز غمت خون نگریست |
|
|
زهرم بادا که بیتو میگیرم جام |
|
مرگم بادا که بیتو میباید زیست |
|
|
زان روی که دل بستهی آنزنجیر است |
|
در دامن تو دست زدن تقدیر است |
|
|
چون دست به دامنش زدم گفت بهل |
|
گفتم که خموش روز گیراگیر است |
|
|
زان رونق هر سماع آواز دف است |
|
زانست که دف زخم وستم را هدف است |
|
|
میگوید دف که آنکسی دست ببرد |
|
کاین زخم پیاپی دل او را علف است |
|
|
زان می خوردم که روح پیمانه اوست |
|
زان مست شدم که عقل دیوانهی اوست |
|
|
شمعی به من آمد آتشی در من زد |
|
آن شمع که آفتاب پروانهی اوست |
|
|
زان می مستم که نقش جامش عشق است |
|
وان اسب سواری که لجامش عشق است |
|
|
عشق مه من کار عظیمی است ولیک |
|
من بندهی آنم که غلامش عشق است |
|
|
سرسبز بود خاک که آتش یار است |
|
خاصه خاکی که ناطق و بیدار است |
|
|
این خاک ز مشاطهی خود بیخبر است |
|
خوش بیخبر است از آنکه زو هشیار است |
|
|
سر سخن دوست نمیرم گفت |
|
دریست گرانبها نمیرم سفت |
|
|
ترسم که بخواب دربگویم سخنی |
|
شبهاست که از بیم نمیرم خفت |
|
|
سرگشته چو آسیای گردان کنمت |
|
بیسر گردان چو گوی گردان کنمت |
|
|
گفتی بروم با دگری درسازم |
|
با هرکه بسازی زود ویران کنمت |
|
|
سرگشته دلا به دوست از جان راهست |
|
ای گمشده آشکار و پنهان راهست |
|
|
گر شش جهتت بسته شود باک مدار |
|
کز قعر نهادت سوی جانان راهست |
|
|
سرمایهی عقل سر دیوانگیست |
|
دیوانهی عشق مرد فرزانگیست |
|
|
آنکس که شد آشنای دل از ره درد |
|
با خویشتنش هزار بیگانگیست |
|
|
سلطان ملاحت مه موزون منست |
|
در سلسلهاش این دل مجنون منست |
|
|
بر خاک درش خون جگر میریزم |
|
هرچند که خاک آن به از خون منست |
|
|
سنبل چو سر عقاب زلف تو نداشت |
|
در عالم حسن آب زلف تو نداشت |
|
|
هرچند که لاف آبداری میزد |
|
پیچید بس و تاب زلف تو نداشت |
|
|
شاگرد توست دل که عشق آموز است |
|
مانندهی شب گرفته پای روز است |
|
|
هرجا که روم صورت عشق است بپیش |
|
زیرا روغن در پی روغن سوز است |
|
|
شاهی که شفیع هر گنه بود برفت |
|
وانشب که به از هزار مه بود برفت |
|
|
گر باز آید مرا نبیند تو بگوی |
|
کو همچو شما بر سر ره بود برفت |
|
|
شب رو که شبت راهبر اسرار است |
|
زیرا که نهان ز دیدهی اغیار است |
|
|
دل عشقآلود و دیدهها خوابآلود |
|
تا صبح جمال یار ما را کار است |
|
|
شمشیر ازل بدست مردان خداست |
|
گوی ابدی در خم چوگان خداست |
|
|
آن تن که چو کوه طور روشن آید |
|
نور خود از او طلب که او کان خداست |
|
|
شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست |
|
در دیده بد امروز میان دلهاست |
|
|
در دل چو خیال خوش نشست و برخاست |
|
نی نی که ز دل نرفت هم در دل ما است |
|
|
صدربار بگفتمت چه هشیار و چه مست |
|
شوخی مکن و مزن بهر شاخی دست |
|
|
از بسکه دلت باین و آن درپیوست |
|
آب تو برفت و آتش ما بنشست |
|
|
عاشق نبود آنکه سبک چون جان نیست |
|
شب همچو ستاره گرد مه گردان نیست |
|
|
از من بشنو این سخن بهتان نیست |
|
بیباد و هوا رقص علم امکان نیست |
|
|
عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکست |
|
چون شیشه شکست کیست کو داند بست |
|
|
گر هست شکستهبند آن هم عشق است |
|
از بند و شکست او کجا شاید جست |
|