| | | | | | |
|
آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است |
|
انصاف بده چه لایق آن دهن است |
|
|
شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز |
|
این بینمکی ز شور بختی منست |
|
|
آنجا که توئی همه غم و جنگ و جفاست |
|
چون غرقهی ما شدی همه لطف و وفاست |
|
|
گر راست شوی هر آنچه ماراست تراست |
|
ور راست نهای چپ ترا گیرم راست |
|
|
آن جان که از او دلبر ما شادانست |
|
پیوسته سرش سبز و لبش خندان است |
|
|
اندازهی جان نیست چنان لطف و جمال |
|
آهسته بگوئیم مگر جانانست |
|
|
آن جاه و جمالی که جهانافروز است |
|
وان صورت پنهان که طرب را روز است |
|
|
امروز چو با ما است درو آویزیم |
|
دی رفت و پریر رفت که روز امروز است |
|
|
آن چشم فراز از پی تاب شده است |
|
تا ظن نبری که فتنه در خواب شده است |
|
|
صد آب ز چشم ما روان کردی دی |
|
امروز نگر که صد روان آب شده است |
|
|
آن چشم که خون گشت غم او را جفت است |
|
زو خواب طمع مدار کوکی خفته است |
|
|
پندارد کاین نیز نهایت دارد |
|
ای بیخبر از عشق که این را گفته است |
|
|
آن چیست کز او سماعها را شرف است |
|
وان چیست که چون رود محل تلف است |
|
|
میید و میرود نهان تا دانند |
|
کاین ذوق و سماعها نه از نای و دف است |
|
|
آن چیست که لذتست از او در صورت |
|
وان چیست که بیاو است مکدر صورت |
|
|
یک لحظه نهان شود ز صورت آن چیز |
|
یک لحظه ز لامکان زند بر صورت |
|
|
آن خواجه که بار او همه قند تر است |
|
از مستی خود ز قند خود بیخبر است |
|
|
گفتم که ازین شکر نصیبم ندهی |
|
نی گفت ندانست که آن نیشکر است |
|
|
آن دم که مرا بگرد تو دورانست |
|
ساقی و شراب و قدح و دور، آنست |
|
|
واندم که ترا تجلی احسانست |
|
جان در حیرت چو موسی عمرانست |
|
|
آن را که بود کار نه زین یارانست |
|
کاین پیشهی ما پیشهی بیکارانست |
|
|
این راه که راه دزد و عیارانست |
|
چه جای توانگران و زردارانست |
|
|
آن را که خدای چون تو یاری داده است |
|
او را دل و جان و بیقراری داده است |
|
|
زنهار طمع مدار زانکس کاری |
|
زیرا که خداش طرفه کاری داده است |
|
|
آن را که غمی باشد و بتواند گفت |
|
گر از دل خود بگفت بتواند رفت |
|
|
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت |
|
نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت |
|
|
آن روح که بسته بود در نقش صفات |
|
از پرتو مصطفی درآمد بر ذات |
|
|
واندم که روان گشت ز شادی میگفت |
|
شادی روان مصطفی را صلوات |
|
|
آن روی ترش نیست چنینش فعل است |
|
میگوید و میخورد در اینش فعل است |
|
|
آنکس که بر این چرخ برینش فعل است |
|
این نیست عجب که در زمینش فعل است |
|
|
آن سایهی تو جایگه و خانهی ما است |
|
وان زلف تو بند دل دیوانهی ما است |
|
|
هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است |
|
اما نه چو شمع که پروانهی ما است |
|
|
آن شاه که خاک پای او تاج سر است |
|
گفتم که فراق تو ز مرگم بتر است |
|
|
اینک رخ زرد من گوا گفت برو |
|
رخ را چه گلست کار او همچو زر است |
|
|
آن شب که ترا به خواب بینم پیداست |
|
چون روز شود چو روز دل پرغوغاست |
|
|
آن پیل که دوش خواب هندستان دید |
|
از بند بجست طاقت آن پیل کراست |
|
|
آن شه که ز چاکران بدخو نگریخت |
|
وز بیادبی و جرم صد تو نگریخت |
|
|
او را تو نگوی لطف، دریا گویش |
|
بگریخت ز ما دیو سیه او نگریخت |
|
|
آن عشق مجرد سوی صحرا میتاخت |
|
دیدش دل من ز کر و فرش بشناخت |
|
|
با خود میگفت چون ز صورت برهم |
|
با صورت عشق عشقها خواهم باخت |
|
|
آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست |
|
میلش بسوی اطلس مقراضی نیست |
|
|
شد قاضی ما عاشق از روز ازل |
|
با غیر قضای عشق او راضی نیست |
|
|
آنکس که امید یاری غم داده است |
|
هان تا نخوری که او ترا دم داده است |
|
|
در روز خوشی همه جهان یار تواند |
|
یار شب غم نشان کسی کم داده است |
|
|
آنکس که بروی خواب او رشک پریست |
|
آمد سحری و بر دل من نگریست |
|
|
او گریه و من گریه که تا آمد صبح |
|
پرسید کز این هر دو عجب عاشق کیست |
|
|
آنکس که ترا به چشم ظاهر دیده است |
|
بر سبلت و ریش خویشتن خندیده است |
|
|
وانکس که ترا ز خود قیاسی گیرد |
|
آن مسکین را چه خارها در دیده است |
|
|
آنکس که درون سینه را دل پنداشت |
|
گامی دو سه رفت و جمله حاصل پنداشت |
|
|
تسبیح و سجاده توبه و زهد و ورع |
|
این جمله رهست خواجه منزل پنداشت |
|
|
آنکس که ز سر عاشقی باخبر است |
|
فاش است میان عاشقان مشتهر است |
|
|
وانکس که ز ناموس نهان میدارد |
|
پیداست که در فراق زیر و زبر است |
|
|
آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست |
|
وان کو کلهت نهاد طرار تو اوست |
|
|
وانکس که ترا بار دهد بار تو اوست |
|
وانکس که ترا بیتو کند یار تو اوست |
|
|
آنکو ز نهال هوست شبخیزانست |
|
چون مست بهر شاخ در آویزنست |
|
|
کز شاخ طرب حاملهی فرزند است |
|
کو قرهی عین طربانگیزانست |
|
|
آن نور مبین که در جبین ما هست |
|
وان ض یقین که در دل آگاهست |
|
|
این جملهی نور بلکه نور همه نور |
|
از نور محمد رسولالله است |
|
|
آواز تو ارمغان نفخ صور است |
|
زان قوت و قوت هر دل رنجور است |
|
|
آواز بلند کن کهتا پست شوند |
|
هرجا که امیریست و یا مأمور است |
|
|
از بسکه دل تو دام حیلت افراخت |
|
خود را و ترا ز چشم رحمت انداخت |
|
|
مانندهی فرعون خدا را نشناخت |
|
چون برق گرفت عالمی را بگداخت |
|
|
از بییاری ظریفتر یاری نیست |
|
وز بیکاری لطیفتر کاری نیست |
|
|
هرکس که ز عیاری و حیله ببرید |
|
والله که چو او زیرک و عیاری نیست |
|
|
از جمله طمع بریدنم آسانست |
|
الا ز کسی که جان ما را جانست |
|
|
از هرکه کسی برد برای تو برد |
|
از تو که برد دمی کرا امکان است |
|
|
از حلقهی گوش از دلم باخبر است |
|
در حلقهی او دل از همه حلقهتر است |
|
|
زیر و زبر چرخ پر است از غم او |
|
هر ذره چو آفتاب زیر و زبر است |
|
|
از دوستی دوست نگنجم در پوست |
|
در پوست نگنجم که شهم سخت نکوست |
|
|
هرگز نزید به کام عاشق معشوق |
|
معشوق که بر مراد عاشق زید اوست |
|
|
از دیدن اغیار چو ما را مدد است |
|
پس فرد نهایم و کار ما در عدد است |
|
|
از نیک و بد آگهیم و این نیک و بد است |
|
هردل که نه بیخود است زیر لگد است |
|
|
از عهد مگو که او نه بر پای منست |
|
چون زلف تو عهد من شکن در شکن است |
|
|
زان بند شکن مگو که اندر لب تست |
|
یا زان آتش که از لبت در دهن است |
|
|
از کفر و ز اسلام برون صحراییست |
|
ما را به میان آن فضا سوداییست |
|
|
عارف چو بدان رسید سر را بنهد |
|
نه کفر و نه اسلام و نه آنجا جاییست |
|
|
از نوح سفینه ایست میراث نجات |
|
گردان و روان میانهی بحر حیات |
|
|
اندر دل از آن بحر برسته است نبات |
|
اما چون دل نه نقش دارد نه جهات |
|
|
العین لفقدکم کثیرالعبرات |
|
والقلب لذکرکم کثیرالحسرات |
|
|
هل یرجع من زماننا ما قدفات |
|
هیهات و هل فات زمان هیهات |
|
|
افغان کردم بر آن فغانم میسوخت |
|
خامش کردم چو خامشانم میسوخت |
|
|
از جمله کرانهها برون کرد مرا |
|
رفتم به میان و در میانم میسوخت |
|
|
افکند مرا دلم به غوغا و گریخت |
|
جان آمد و هم از سر سودا و گریخت |
|
|
آن زهرهی بیزهره چو دید آتش من |
|
بربط بنهاد زود برجا و گریخت |
|
|
امروز چه روز است که خورشید دوتاست |
|
امروز ز روزها برونست و جداست |
|
|
از چرخ بخاکیان نثار است و صداست |
|
کای دلشدگان مژده که این روز شماست |
|
|
امروز در این خانه کسی رقصانست |
|
که کل کمال پیش او نقصانست |
|
|
ور در تو ز انکار رگی جنبانست |
|
آنماه در انکار تو هم تابانست |
|
|
امروز من و جام صبوحی در دست |
|
میافتم و میخیزم و میگردم مست |
|
|
با سرو بلند خویش من مستم و پست |
|
من نیست شوم تا نبود جزوی هست |
|
|
امروز مهم دست زنان آمده است |
|
پیدا و نهان چو نقش جان آمده است |
|
|
مست و خوش و شنگ و بیامان آمده است |
|
زانروی چنینم که چنان آمده است |
|
|
امشب آمد خیال آن دلبر چست |
|
در خانهی تن مقام دل را میجست |
|
|
دل را چو بیافت زود خنجر بکشید |
|
زد بر دل من که دست و بازوش درست |
|
|
امشب شب آن دولت بیپایانست |
|
شب نیست عروسی خداجویانست |
|
|
آن جفت لطیف با یکی گویانست |
|
امشب تتق خوش نکو رویانست |
|
|
امشب شب آنست که جان شبهاست |
|
امشب شب آنست که حاجات رواست |
|
|
امشب شب بخشایش و انعام و عطاست |
|
امشب شب آنست که همراز خداست |
|
|
امشب شب من بسی ضعیف و زار است |
|
امشب شب پرداختن اسرار است |
|
|
اسرار دلم جمله خیال یار است |
|
ای شب بگذر زود که ما را کار است |
|
|
امشب منم و طواف کاشانهی دوست |
|
میگردم تا بصبح در خانهی دوست |
|
|
زیرا که بهر صبوح موسوم شده است |
|
کاین کاسهی سر بدست پیمانهی اوست |
|
|
امشب هردل که همچو مه در طلب است |
|
مانندهی زهره او حریف طرب است |
|
|
از آرزوی لبش مرا جان بلب است |
|
ایزد داند خموش کاین شب چه شب است |
|
|
اندر دل من درون و بیرون همه او است |
|
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست |
|
|
اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد |
|
بیچون باشد و جود من چون همه اوست |
|
|
اندر سر ما همت کاری دگر است |
|
معشوقه خوب ما نگاری دگر است |
|
|
والله که بعشق نیز قانع نشویم |
|
ما را پس از این خزان بهاری دگر است |
|
|
انصاف بده که عشق نیکوکار است |
|
زانست خلل که طبع بدکردار است |
|
|
تو شهوت خویش را لقب عشق نهی |
|
از شعوت تا عشق ره بسیار است |
|
|
او پاک شده است و خام ار در حرم است |
|
در کیسه بدان رود که نقد درم است |
|
|
قلاب نشاید که شود با او یار |
|
از ضد بجهد یکی اگر محترم است |
|
|
ای آب حیات قطره از آب رخت |
|
وی ماه فلک یک اثر از تاب رخت |
|
|
گفتم که شب دراز خواهم مهتاب |
|
آن شب شب زلف تست و مهتاب رخت |
|
|
ای آمده بامداد شوریده و مست |
|
پیداست که باده دوش گیرا بوده است |
|
|
امروز خرابی و نه روز گشتست |
|
مستک مستک بخانه اولیست نشست |
|
|
ای آنکه درینجهان چو تو پاکی نیست |
|
زیبا و لطیف و چست و چالاکی نیست |
|
|
زین طعنه در اینراه بسی خواهد بود |
|
با ما تو چگونهای دگر باکی نیست |
|
|
ای بنده بدانکه خواجهی شرق اینست |
|
از ابر گهربار ازل برق اینست |
|
|
تو هرچه بگوئی از قیاسی گوئی |
|
او قصه ز دیده میکند فرق اینست |
|
|
ای بیخبر از مغز شده غره بپوست |
|
هشدار که در میان جانداری دوست |
|
|
حس مغز تنست و مغز حست جانست |
|
چون از تن و حس و جان گذشتی همه اوست |
|
|
ای تن تو نمیری که چنان جان با تست |
|
ای کفر طربفزا، که ایمان با تست |
|
|
هرچند که از زن صفتان خسته شدی |
|
مردی به صفت همت مردان با تست |
|
|
ای جان جهان جان و جهان باقی نیست |
|
جز عشق قدیم شاهد و ساقی نیست |
|
|
بر کعبهی نیستی طوافی دارد |
|
عاشق چو ز کعبه است آفاقی نیست |
|
|
ای جان خبرت هست که جانان تو کیست |
|
وی دل خبرت هست که مهمان تو کیست |
|
|
ای تن که بهر حیله رهی میجوئی |
|
او میکشدت ببین که جویان تو کیست |
|
|
ای جان ز دل تو بر دل من راهست |
|
وز جستن آن در دل من آگاه است |
|
|
زیرا دل من چو آب صافی خوش است |
|
آب صافی آینهدار ماه است |
|
|
ای حسرت خوبان جهان روی خوشت |
|
وی قبلهی زاهدان دو ابروی خوشت |
|
|
از جمله صفات خویش عریان گشتم |
|
تا غوطه خورم برهنه در جوی خوشت |
|
|
ای خرمنت از سنبلهی آب حیات |
|
انبار جهان پر است از تخم موات |
|
|
ز انبار نخواهم که پر است از خیرات |
|
بر خرمن من خود نویسم امشب تو برات |
|
|
ای خواجه ترا غم جمال و جاهست |
|
و اندیشهی باغ و راغ و خرمنگاهست |
|
|
ما سوختگان عالم توحیدیم |
|
ما را سر لا اله الا الله است |
|
|
ای در دل من نشسته شد وقت نشست |
|
ای توبه شکن رسید هنگام شکست |
|
|
آن بادهی گلرنگ چنین رنگی بست |
|
وقت است که چون گل برود دست بدست |
|
|
ای دل تا ریش و خسته میدارندت |
|
دیوانه و پای بسته میدارندت |
|
|
مانندهی دانهای که مغزی داری |
|
پیوسته از آن شکسته میدارندت |
|
|
ای دل تو و درد او که درمان اینست |
|
غم میخور و دم مزن که فرمان اینست |
|
|
گر پای بر آرزو نهادی یکچند |
|
کشتی سگ نفس را و قربان اینست |
|
|
ای دوست مکن که روزها را فرداست |
|
نیکی و بدی چو روز روشن پیداست |
|
|
در مذهب عاشقی خیانت نه رواست |
|
من راست روم تو کژ روی ناید راست |
|
|
ای ذکر تو مانع تماشای تو دوست |
|
برق رخ تو نقاب سیمای تو دوست |
|
|
با یاد لبت از لب تو محرومم |
|
ای یاد لبت حجاب لبهای تو دوست |
|
|
ای ساقی اگر سعادتی هست تراست |
|
جانی و دلی و جان و دل مست تراست |
|
|
اندر سر ما عشق تو پا میکوبد |
|
دستی میزن که تا ابد دست تراست |
|
|
ای ساقی جان مطرب ما را چه شده است |
|
چون مینزند رهی ره او که زده است |
|
|
او میداند که عشق را نیک و بد است |
|
نیک و بد عشق را ز مطرب مدد است |
|
|
ای شب چه شبی که روزها چاکر تست |
|
تو دریایی و جان جان اخگر تست |
|
|
اندر دل من شعله زنانست امشب |
|
آن آتش و آن فتنه که اندر سر تست |
|
|
ای شب ز می تو مر مرا مستی نیست |
|
بیخوابی من گزاف و سردستی نیست |
|
|
خوابم چو ملک بر آسمان پریدهست |
|
زیرا جسدم بسی درین پستی نیست |
|
|
ای طالب اگر ترا سر این راهست |
|
واندر سر تو هوای این درگاهست |
|
|
مفتاح فتوح اهل حق دانی چیست |
|
خوش گفتن لا اله الا الله است |
|
|
ای عقل برو که عاقل اینجا نیست |
|
گر موی شوی موی ترا گنجانیست |
|
|
روز آمد و روز هر چراغی که فروخت |
|
در شعلهی آفتاب جز رسوا نیست |
|
|
ای فکر تو بر بسته نه پایت باز است |
|
آخر حرکت نیز که دیدی راز است |
|
|
اندر حرکت قبض یقین بسط شود |
|
آب چه و آب جو بدین ممتاز است |
|
|
ای کز تو دلم پر سمن و یاسمنست |
|
وز دولت تو کیست که او همچو منست |
|
|
برخاستن از جان و جهان مشکل نیست |
|
مشکل ز سر کوی تو برخاستن است |
|
|
ای لعل و عقیق و در و دریا و درست |
|
فارغ از جای و پای بر جا و درست |
|
|
ای خواجهی روح و روحافزا و درست |
|
دیر آمدنت رواست دیرآ و درست |
|
|
این بانگ خوش از جانب کیوان منست |
|
این بوی خوش از گلشن و بستان منست |
|
|
آن چیز که او بر دل و بر جان منست |
|
تا بر رود او کجا رود آن منست |
|
|
این چرخ غلام طبع خود رایهی ماست |
|
هستی ز برای نیستی مایهی ماست |
|
|
اندر پس پردهها یکی دایهی ماست |
|
ما آمده نیستیم این سایهی ماست |
|
|
این چرخ و فلکها که حد بینش ماست |
|
در دست تصرف خدا کم ز عصاست |
|
|
هر ذره و قطره گر نهنگی گردد |
|
آن جمله مثال ماهیی در دریاست |
|
|
این جمله شرابهای بیجام کراست |
|
ما مرغ گرفتهایم این دام کراست |
|
|
از بهر نثار عاشقان هر نفسی |
|
چندین شکر و پسته و بادام کراست |
|
|
این جو که تراست هر کسی جویان نیست |
|
هر چرخ ز آب جوی تو گردان نیست |
|
|
هرکس نکشد کمان کمان ارزان نیست |
|
رستم باید که کار نامردان نیست |
|
|
این سینهی پرمشغله از مکتب اوست |
|
و امروز که بیمار شدم از تب اوست |
|
|
پرهیز کنم ز هرچه فرمود طبیب |
|
جز از می و شکری که آن از لب اوست |
|
|
این شکل سفالین تنم جام دلست |
|
و اندیشهی پختهام می خام دلست |
|
|
این دانهی دانش همگی دام دلست |
|
این من گفتم و لیک پیغام دلست |
|
|
این عشق شهست و رایتش پیدا نیست |
|
قرآن حقست و آیتش پیدا نیست |
|
|
هر عاشق از این صیاد تیری خورده است |
|
خون میرود و جراحتش پیدا نیست |
|
|
این غمزه که میرنی ز نوری دگر است |
|
و اندیشه که میکنی عبوری دگر است |
|
|
هر چند دهن زدن ز شیرینی اوست |
|
این دست که میزنی ز شوری دگر است |
|
|
این فتنه که اندر دل تنگ است ز چیست |
|
وین عشق که قد از او چو چنگست ز چیست |
|
|
وین دل که در این قالب من هر شب و روز |
|
با من ز برای او به جنگست ز چیست |
|
|
این فصل بهار نیست فصلی دگر است |
|
مخموری هر چشم ز وصلی دگر است |
|
|
هرچند که جمله شاخها رقصانند |
|
جنبیدن هر شاخ ز اصلی دگر است |
|
|
این گرمابه که خانهی دیوانست |
|
خلوتگه و آرامگه شیطانست |
|
|
دروی پریی، پری رخی پنهانست |
|
پس کفر یقین کمینگه ایمانست |
|
|
این مستی من ز بادهی حمرا نیست |
|
وین باده بجز در قدح سودا نیست |
|
|
تو آمدهای که بادهی من ریزی |
|
من آن باشم که بادهام پیدا نیست |
|
|
این من نه منم آنکه منم گوئی کیست |
|
گویا نه منم در دهنم گوئی کیست |
|
|
من پیرهنی بیش نیم سر تا پای |
|
آن کس که منش پیرهنم گوئی کیست |
|
|
این نعره عاشقان ز شمع طرب است |
|
شمع آمد و پروانه خموش این عجب است |
|
|
اینک شمعی که برتر از روز و شب است |
|
بشتاب ای جان که شمع دل جان طلب است |
|
|
این همدم اندرون که دم میدهدت |
|
امید رسیدن به حرم میدهدت |
|
|
تو تا دم آخرین دم او میخور |
|
کان عشوه نباشد ز کرم میدهدت |
|
|
ای هر بیدار با خبرهای تو خفت |
|
ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت |
|
|
ای آنکه بجز تو نیست پیدا و نهفت |
|
از بیم تو بیش از این نمیرم گفت |
|
|
ای هرچه صدف بستهی دریای لبت |
|
وی هرچه گهر فتاده در پای لبت |
|
|
از راهزنان رسیده جانم تا لب |
|
گر ره ندهی وای من و وای لبت |
|
|
ای همچو خر و گاو که و جو طلبت |
|
تا چند کند سایس گردون ادبت |
|
|
لب چند دراز میکنی سوی لبش |
|
هر گنده دهان چشیده از طعم لبت |
|
|
با تو سخنان بیزبان خواهم گفت |
|
از جملهی گوشها نهان خواهم گفت |
|
|
جز گوش تو نشنود حدیث من کس |
|
هرچند میان مردمان خواهم گفت |
|
|
با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت |
|
با تو سخن مرگ نمیشاید گفت |
|
|
جان طالب منزلست و منزل مرگست |
|
اما خر تو میانهی راه بخفت |
|
|
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت |
|
یار آمد و می در قدح یاران ریخت |
|
|
از سنبل تر رونق عطاران برد |
|
وز نرگس مست خون هشیاران ریخت |
|
|
با دشمن تو چو یار بسیار نشست |
|
با یار نشایدت دگربار نشست |
|
|
پرهیز از آن گلی که با خار نشست |
|
بگریز از آن مگس که بر مار نشست |
|
|
با دل گفتم که دل از او جیحونست |
|
دلبر ترش است و با تو دیگر گونست |
|
|
خندید دلم گفت که این افسونست |
|
آخر شکر ترش ببینم چونست |
|
|
باران به سر گرم دلی بر میریخت |
|
بسیار چو ریخت چست در خانه گریخت |
|
|
پر میزد خوش بطی که آن بر من ریز |
|
کاین جان مرا خدای از آب انگیخت |
|
|
با روز بجنگیم که چون روز گذشت |
|
چون سیل به جویبار و چون باد بدشت |
|
|
امشب بنشینیم چون آن مه بگرفت |
|
تا روز همی زنیم طاس و لب طشت |
|
|
بازآی که یار بر سر پیمانست |
|
از مهر تو برنگشت صد چندانست |
|
|
تو بر سر مهری که ترا یکجانست |
|
او چون باشد که جان جان جانست |
|
|
با شاه هر آنکسی که در خرگاهست |
|
آن از کرم و لطف و عطای شاهست |
|
|
با شاه کجا رسی بهر بیخویشی |
|
زانجانب بیخودی هزاران راهست |
|
|
با شب گفتم گر بمهت ایمانست |
|
این زود گذشتن تو از نقصانست |
|
|
شب روی به من کرد و چنین عذری گفت |
|
ما را چه گنه چو عشق بیپایانست |
|
|
تا شب میگو که روز ما را شب نیست |
|
در مذهب عشق و عشق را مذهب نیست |
|
|
عشق آن بحریست کش کران ولب نیست |
|
بس غرقه شوند و ناله و یارب نیست |
|
|
با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است |
|
با نالهی سرنای جگرسوز خوش است |
|
|
ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر |
|
بنواز بر این صفت که تا روز خوش است |
|
|
با عشق نشین که گوهر کان تو است |
|
آنکس را جو که تا ابد آن تو است |
|
|
آنرا بمخوان جان که غم جان تو است |
|
بر خویش حرام کن اگر نان تو است |
|
|
با ما ز ازل رفته قراری دگر است |
|
این عالم اجساد دیاری دگر است |
|
|
ای زاهد شبخیز تو مغرور نماز |
|
بیرون ز نماز روزگاری دگر است |
|
|
با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست |
|
بیهیچ زیان ناله و فریاد تو چیست |
|
|
گفتا که ز شکری بریدند مرا |
|
بیناله و فریاد نمیدانم زیست |
|
|
با هرکه نشستی و نشد جمع دلت |
|
وز تو نرمید زحمت آب و گلت |
|
|
زنهار تو پرهیز کن از صحبت او |
|
ورنی نکند جان کریمان بحلت |
|
|
با هستی و نیستیم بیگانگی است |
|
وز هر دو بریدیم نه مردانگی است |
|
|
گر من ز عجایبی که در دل دارم |
|
دیوانه نمیشوم ز دیوانگی است |
|
|
پای تو گرفتهام ندارم ز تو دست |
|
درمان ز که جویم که دلم مهر تو خست |
|
|
هی طعنه زنی که بر جگر آبت نیست |
|
گر بر جگر نیست چه شد بر مژه هست |
|
|
پایی که همی رفت به شبستان سر مست |
|
دستی که همی چید ز گل دسته بدست |
|
|
از بند و گشاد دهن دام اجل |
|
آن دست بریده گشت و آن پای شکست |
|