دیوان شمس/فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او
ظاهر
فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او | خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او | |||||
لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او | امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او | |||||
پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او | چراغ است او چراغ است او چراغ بینظیر است او | |||||
سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او | جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او | |||||
چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم | وگر پنهان کنی میدان که دانای ضمیر است او | |||||
وگر ردت کنند اینها بنگذارد تو را تنها | درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او | |||||
به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان | به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او | |||||
هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو | ز هر چیزی که میترسی مجیر است او مجیر است او | |||||
اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد | چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او | |||||
سخن با عشق میگویم سبق از عشق میگیرم | به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او | |||||
بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده | مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او | |||||
دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده | جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او | |||||
اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی | ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او | |||||
ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی | که اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او | |||||
اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی | از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او | |||||
دلم جوشید و میخواهد که صد چشمه روان گردد | ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او |