دیوان شمس/عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری
ظاهر
عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری | سلطان بچهای آخر تا چند اسیری | |||||
سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است | زنهار بجز عشق دگر چیز نگیری | |||||
آن میر اجل نیست اسیر اجل است او | جز وزر نیامد همه سودای وزیری | |||||
گر صورت گرمابه نهای روح طلب کن | تا عاشق نقشی ز کجا روح پذیری | |||||
در خاک میامیز که تو گوهر پاکی | در سرکه میامیز که تو شکر و شیری | |||||
هر چند از این سوی تو را خلق ندانند | آن سوی که سو نیست چه بیمثل و نظیری | |||||
این عالم مرگ است و در این عالم فانی | گر ز آنک نه میری نه بس است این که نمیری | |||||
در نقش بنی آدم تو شیر خدایی | پیداست در این حمله و چالیش و دلیری | |||||
تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم | بیزارم از این فضل و مقامات حریری | |||||
بیگاه شد این عمر ولیکن چو تو هستی | در نور خدایی چه به گاهی و چه دیری | |||||
اندازه معشوق بود عزت عاشق | ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری | |||||
زیبایی پروانه به اندازه شمع است | آخر نه که پروانه این شمع منیری | |||||
شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید | که اصل بصر باشی یا عین بصیری |