دیوان شمس/برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری
ظاهر
برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری | بگشای کنار آمد آن یار کناری | |||||
برخیز بیا دبدبه عمر ابد بین | رستند و گذشتند ز دمهای شماری | |||||
آن رفت که اقبال بخارید سر ما | ای دل سر اقبال از این بار تو خاری | |||||
گنجی تو عجب نیست که در توده خاکی | ماهی تو عجب نیست که در گرد و غباری | |||||
اندر حرم کعبه اقبال خرامید | از بادیه ایمن شده وز ناز مکاری | |||||
گردان شده بین چرخ که صد ماه در او هست | جز تابش یک روزه تو ای چرخ چه داری | |||||
آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد | نی شورش دل آرد و نی رنج خماری | |||||
بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را | صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاری |