دیوان شمس/با دل گفتم چرا چنینی
ظاهر
با دل گفتم چرا چنینی | تا چند به عشق همنشینی | |||||
دل گفت چرا تو هم نیایی | تا لذت عشق را ببینی | |||||
گر آب حیات را بدانی | جز آتش عشق کی گزینی | |||||
ای گشته چو باد از لطافت | پرباد شده چو ساتگینی | |||||
چون آب تو جان نقشهایی | چون آینه حسن را امینی | |||||
هر جان خسیس کان ندارد | میپندارد که تو همینی | |||||
ای آنک تو جان آسمانی | هر چند به صورت از زمینی | |||||
ای خرد شکسته همچو سرمه | تو سرمه دیده یقینی | |||||
ای لعل تو از کدام کانی | در حلقه درآ که خوش نگینی | |||||
ای از تو خجل هزار رحمت | آن دم که چو تیغ پر ز کینی | |||||
شمس تبریز صورتت خوش | و اندر معنی چه خوش معینی |