دیوان شمس/ای امتان باطل بر نان زنید بر نان
ظاهر
ای امتان باطل بر نان زنید بر نان | وی امتان مقبل بر جان زنید بر جان | |||||
حیوان علف کشاند غیر علف نداند | آن آدمی بود کو جوید عقیق و مرجان | |||||
آن باغها بخفته وین باغها شکفته | وین قسمتی است رفته در بارگاه سلطان | |||||
جانهاست نارسیده در دامها خزیده | جانهاست برپریده ره برده تا به جانان | |||||
جانی ز شرح افزون بالای چرخ گردون | چست و لطیف و موزون چون مه به برج میزان | |||||
جانی دگر چو آتش تند و حرون و سرکش | کوتاه عمر و ناخوش همچون خیال شیطان | |||||
ای خواجه تو کدامی یا پخته یا که خامی | سرمست نقل و جامی یا شهسوار میدان | |||||
روزی به سوی صحرا دیدم یکی معلا | اندر هوا به بالا میکرد رقص و جولان | |||||
هر سو از او خروشی او ساکن و خموشی | سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران | |||||
گفتم که در چه شوری کز وهم خلق دوری | تو نور نور نوری یا آفتاب تابان | |||||
گفتا دلم تنگ شد تن نیز هم سبک شد | تا پاگشاده گشتم از چارمیخ ارکان | |||||
گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم | بسیار لابه کردم گفتا که نیست امکان | |||||
گفتم بیا وفا کن وین ناز را رها کن | شاخی شکر سخا کن چه کم شود از آن کان | |||||
گفتا که من فنایم اندر کنار نایم | نقشی همینمایم از بهر درد و درمان | |||||
گفتم تو را نباید خود دفع کم نیاید | پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان | |||||
گفتا ز سر یک تو باور کجا کنی تو | طفلی و درست ابجد برگیر لوح و میخوان | |||||
گفتم همین سیاست میکن حلال بادت | صد گونه دفع میده میکش مرا به هجران | |||||
زود از زبان دیگر صد پاسخ چو شکر | برخواند بر من از بر گشتم خراب و سکران | |||||
بسیار اشک راندم تا دیر مست ماندم | تا که برون شد آن شه چون جان ز نقش انسان | |||||
داغی بماند حاصل زان صحبت اندر این دل | داغی که از لذیذی ارزد هزار احسان | |||||
فرمود مشکلاتی در وی عجب عظاتی | خامش در زبانها آن می نیاید آسان |