دیوان سلمان ساوجی/غزلیات/زلال جام خضر، دردی مدام من است
ظاهر
زلال جام خضر، دردی مدام من است
مقیم دیر گوشه مغان، مقام من است
دلم زباده دور الست، رنگی یافت
هنوز بویی از آن باده، در مشام من است
لبم ز شکر شکر لب تو، یابد، کام
چه شکرهاست مرا، کین شکر به کام من است
مرا که نام برآوردهام، به بدنامی
همین بس است، که در نامه تو نام من است
هزار ساله ره آمد ز ما و من تا دوست
اگر برون نهم از ما قدم، دو گام من است
به شام و صبح کنم یاد زلف و عارض تو
که ذکر زلف و رخت، ورد صبح و شام من است
به هرکجا که رسم پای باد، میبوسم
که او به دوست، رساننده سلام من است
چو بود کار دلم خام، چاره کارش
ز عقل میطلبیدم، که او امام من است
مرا ز مصطبه، خمار گفت کای سلمان
بیا که پختن آن کار، کار خام من است