دیوان سلمان ساوجی/غزلیات/ای بهم برزده زلف تو سراسر کارم
ظاهر
ای بهم برزده زلف تو سراسر کارم
من چو موی توام آشفته، فرو نگذارم
کردهام نرم به فرمان تو گردن چون شمع
چه کنم من که به فرمان تو سر در نارم
گرچه در راه تو چون خاک رهم رفته به باد
تو مپندار کزین راه غباری دارم
نظری کن به من آخر که چو چشم خوش تو
مدتی شد که به هم برزدهای بنیادم
مشفقی بر سر من نیست که بر آتش من
زند آبی به جز از دیده مردم دارم
نیست جز صبح مرا یک متنفس همدم
کز سر مهر کند یک نفسی در کارم
شعله آتش من سوخت جهانی و هنوز
دم من میدهی و مینهی ای گل خارم
خام طبعان طبع تو به مدارید زمن
زان که من سوخته، خام خم خمارم
هست سودای ورع در سر سلمان لیکن
حلقه زلف بتان میشکند بازارم