دیوان حافظ/سحرگاهان که مخمور شبانه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
۴۲۸ | سحرگاهان که مخمور شبانه | گرفتم باده با چنگ و چغانه | ۴۲۳ | |
نهادم عقل را ره توشه از می | ز شهر هستیش کردم روانه | |||
نگار می فروشم عشوهٔ داد | که ایمن گشتم از مکر زمانه | |||
ز ساقیّ کمان ابرو شنیدم | که ای تیر ملامت را نشانه | |||
نبندی زان میان طرفی کمروار | اگر خود را ببینی در میانه[۱] | |||
برو این دام بر مرغی دگر نه | که عنقا را بلند است آشیانه | |||
که بندد طرف وصل از حسن شاهی | که با خود عشق بازد جاودانه [۲] | |||
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست | خیال آب و گِل در ره بهانه | |||
بده کشتیّ می تا خوش برانیم[۳] | ازین دریای ناپیداکرانه | |||
وجود ما معمّائیست حافظ | ||||
که تحقیقش فسونست و فسانه |