دیوار/قصه‌ای در شب

از ویکی‌نبشته
قصه‌ای در شب

چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد
میخرامد شب میان شهر خواب‌آلود
خانه‌ها با روشنائی‌های رؤیائی
یک به یک در گیرودار بوسهٔ بدرود

ناودانها ناله‌ها سر داده در ظلمت
در خروش از ضربه‌های دلکش باران
میخزد بر سنگفرش کوچه‌های دور
نور محوی از پی فانوس شبگردان

دست زیبائی دری را میگشاید نرم
میدود در کوچه برق چشم تبداری
کوچه خاموشست و در ظلمت نمیپیچد
بانگ پای رهروی از پشت دیواری

باد از ره میرسد عریان و عطرآلود
خیس، باران میکشد تن بر تن دهلیز
در سکوت خانه میپیچد نفس‌هاشان
ناله‌های شوقشان لرزان و وهم‌انگیز

چشمها در ظلمت شب خیره بر راهست
جوی مینالد که «آیا کیست دلدارش؟»
شاخه‌ها نجواکنان در گوش یکدیگر
«ای دریغا … در کنارش نیست دلدارش»

کوچه خاموشست و در ظلمت نمی‌پیچد
بانگ پای رهروی از پشت دیواری
میخزد در آسمان خاطری غمگین
نرم نرمک ابر دودآلود پنداری

بر که میخندد فسون چشمش ای افسوس؟
وز کدامین لب لبانش بوسه میجوید؟
پنجه‌اش در حلقهٔ موی که میلغزد؟
با که در خلوت بمستی قصه میگوید؟

تیرگیها را بدنبال چه میکاوم؟
پس چرا در انتظارش باز بیدارم؟
در دل مردان کدامین مهر جاوید است؟
نه … دگر هرگز نمیآید بدیدارم

پیکری گم میشود در ظلمت دهلیز
باد در را با صدائی خشک میبندد
مرده‌ای گوئی درون حفرهٔ گوری
بر امیدی سست و بی‌بنیاد می‌خندد