خاطرات علینقی عالیخانی/نوار ۱

از ویکی‌نبشته
تاریخ: ۱۷ مهر ۱۳۶۳
ناظر: ضیا صدقی
پیاده‌ساز متن: شاهین بصیری

روایت‌کننده: آقای دکتر علینقی عالیخانی

تاریخ مصاحبه: نهم اکتبر ۱۹۸۴

محل مصاحبه: لندن - انگلستان

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱

 

خاطرات آقای دکتر علینقی عالیخانی در نهم اکتبر ۱۹۸۴ شهر لندن - مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی.

س – آقای دکتر در بدو امر میخواهم خواهش کنم که یک مقداری راجع به سوابق پدر و خانواده پدرتان برای ما صحبت بکنید.

ج – پدر من اصلاً لر است و خانواده‌ی پدری من طایفه‌ی نسبتاً بزرگی هستند بنام عالیخانی که در دو نقطه یکی نزدیک خرم‌آباد و دیگری در مرز لرستان و نزدیکی اراک زندگی میکنند و پدرم هم در نزدیکی اراک که یکی از شاخه‌های عالیخانی آنجا بودند دنیا آمده و جوانی نسبتاً سختی را گذرانده بخاطر اینکه پدربزرگ من و برادرانش علیه دولت مرکزی قیام کرده بودند و مدتی زندانی بودند و تمام اموالشان را دولت مصادره کرد و در نتیجه پدرم به گفته‌ی خودش سوار گاری شد با برادرش و آمد به شهر تهران. این مقدمه‌ی زندگیش بود. بعد البته خیلی فعالیت کرد و تدریجاً به جانب کارهای کشاورزی افتاد و رئیس املاک رضاشاه بود در خمسه که منطقه‌ی بین زنجان و قزوین است. منهم در همان خمسه در نزدیکی ابهر در یک دهکده‌ای بنام میمون‌دوره در اول بهمن ماه ۱۳۰۷ به دنیا آمدم. بعد از آن هم باز ریاست املاک ورامین را داشت و آخرین پستش در تاکستان. بعد از شهریور بیست هم آمد به منطقه تهران و آنجا شروع به کار کشاورزی کرد و فعالیتش در

در شهریار جنوب غربی تهران بود تا هنگام مرگش.

س – اگر راجع به همین مطالب در مورد خانواده مادرتان هم بگوئید...

ج – خانواده‌ی مادری من از قفقاز آمدند. جد بزرگ ما شخصی بوده بنام بیگلر که در جنگهای دوم ایران و روس نقش مؤثری در مبارزه با روسها داشته و پس از شکست ایرانیان خانواده‌اش ناچار میشوند منطقه‌ی قره‌باغ که در آن زندگی میکردند ترک بکنند و به ایران بیایند و در تهران ساکن شدند و تقریباً تمامشان در ارتش بودند که اول اسمشان بود امیربیگلری بعدهم زمان رضاشاه مد شد که اسمهای نو بگذارند شدند بیگلرپور. و پدربزرگم هم در ارتش بود. دائی‌هایم و همچنین اعضای دیگر خانواده‌ام. اینهم مادرم بود.

س – حالا میخواستم خواهش کنم که در مورد کودکی خودتان، طرز تربیتتان و تحصیلاتتان تا زمانی که به دانشگاه رسیدید صحبت کنید.

ج – من اولین خاطره‌ای که از زمان تحصیلات خودم دارم تصور میکنم میبایست حدود چهار یا پنجسالم بوده باشد اینست که به مکتب میرفتم در منطقه‌ی ورامین در دهکده‌ای بنام پلشت که مرکزش بود که پدرم در آنجا رئیس املاک ورامین بود و مرکزش هم در همین دهکده‌ی پلشت. این اولین خاطره‌ای است که دارم و بنابراین مکتب را بیک معنائی دست‌کم بصورت مبهم دیدم. اما از سال بعدش که نزدیک شش سالم بود وارد دبستان شدم در همان منطقه پلشت ورامین و کلاس دوم ابتدائی که بودم به تهران آمدیم و بعد از کلاس سوم ابتدائی پدرم تغییر ماموریت داد و به تاکستان رفتیم و من تحصیلات ابتدائی خودم را در تاکستان تمام کردم و واقعاً هم از نقطه‌نظر دوره‌ی کودکیم خاطرات اساسی من مال دورانی است که در تاکستان بودم، یعنی رفقائی که داشتم که بعد هم تا موقعی که از ایران آمدم می‌شناختمشان و با آنها در تماس بودم و اصولاً خاطرات احساساتی من و آن محیطی که به آن علاقمند بودم.

در این اوان البته مادرم مرد و خیلی هم جوان بود، حدود ۳۲ سالش بود و من تنها افتادم بعد هم از هم نسبتاً دور شدیم چون برادر بزرگ‌تر من که پنج سال بزرگتر از من بود و در تهران درس میخواند. برادر کوچکم خانواده ناچار بودند به او برسند بنابراین همراه ما

نبود. من بیشتر اوقات را در تاکستان تنها میگذراندم با دوستانم و کسانی که مواظب من بودند. در ۱۳۱۹ تصدیق ششم ابتدائیم را گرفتم و به قزوین آمدم و در دبیرستان پهلوی قزوین کلاس اول دبیرستان را تمام کردم که شهریور ۱۳۲۰ شد و کشور دچار اشغال روسها و انگلیس‌ها شد و رضاشاه هم از ایران رفت و پدر منهم که خیلی مایل بود بدنبال کار آزاد و برای خودش برود همه‌ی ما را به تهران آورد که در آنجا خانه‌ی مادریمان بود و باقی تحصیلاتم را در تهران کردم. دو سال اول را در دبیرستان تمدن بودم چون پدرم با رئیس دبیرستان بسیار دوست بود و دبیرستان بیشتر از نه کلاس نداشت بنابراین سال دهم را به دبیرستان فیروزبهرام رفتم باز بخاطر اینکه پدرم به رئیس مدرسه‌اش اعتقاد داشت. ولی سال بعد چون پدرم برای فعالیتهای کشاورزیش در شهریار ترجیح داد که تمام خانواده را ببرد و در ده مستقر بکند من را به شبانه‌روزی البرز گذاشتند و کلاسهای پنجم و ششم متوسطه‌ام را در آنجا تمام کردم و دیپلم خودم را در رشته‌ی ادبی از دبیرستان البرز گرفتم.

س – این چه سالی میشد؟

ج – ۱۳۲۵. خانواده‌ام البته همچنان در شهریار بودند ولی من در تهران. علی‌الاصول جز تابستانها که پهلویشان میرفتم بنابراین علاقه و نزدیکیم با خاک و زندگی روستائی بمقدار هنگفتی برقرار بود. دوره‌ی دانشگاه اول وارد دانشگاه تهران شدم و سه سال در آنجا درس خواندم بعد برای تکمیل تحصیلات تصمیم گرفتم بخارج بروم و پدرم هم خیلی موافق بود و هیچ دلیل خاصی هم نداشت که به فرانسه بروم ولی او فقط تعصبش این بود که من نباید به انگلستان بروم. این بود که با مقداری تأخیر که بعلت شکستگی پا و اینگونه مسائل بود در اول مارس ۱۹۵۰ من وارد فرانسه شدم و اولین کارم یاد گرفتن زبان فرانسه بود که بلد نبودم چون در ایران آن مقداری که زبان خارجه یاد گرفته بودم انگلیسی بود بعد هم وارد دانشگاه پاریس شدم و در سال ۱۹۵۱ دیپلم حقوق بین‌الملل عمومی گرفتم چون برای دانشجویان خارجی یک دکترائی وجود داشت بنام دکترای دانشگاهی. منهم آن رشته را مثل خیلی‌ها خواندم ولی وقتی تمام شد تصمیم گرفتم تز ننویسم چون متوجه شدم که نسبتاً کار بی‌فایده‌ای است گرفتن این مدرک. اینست که از سال بعد بکلی

تغییر رشته دادم و بطرف اقتصاد رفتم. سال اولی که وارد رشته اقتصاد شده بودم مریضی بسیار شدیدی در تمام سال داشتم و نتوانستم امتحان اول خودم را بدهم. سینوزیت خیلی شدیدی داشتم بهمراه آنژین که هر هفته یا هر دو هفته یکبار دچار آن میشدم. بهر حال پس از اینکه دکترها مرا دو بار عمل کردند و مدتی استراحت و مرا به آبهای معدنی و وغیره فرستادند از سال بعد از آن توانستم بصورت یک دانشجوی تمام وقت در دانشگاه حضور پیدا بکنم و درس بخوانم. در سال ۱۹۵۳ اولین دیپلم دکترای دولتی‌ام را که در فرانسه به آن دکترای Economie Politique میگفتند گرفتم و در سال ۱۹۵۴ دومین دیپلم را که به آن دیپلم Science Politique میگفتند یا علوم اقتصادی. دیپلم‌هایم در هر دو مورد با mention بود و باصطلاح انگلیس‌اش honors بود.

بعد به توصیه‌ی استاد راهنمای رساله‌ی دکترایم پنج ماه به لندن آمدم و نوشتن تزم را آغاز کردم و همچنین زبان انگلیسی را سعی کردم بهتر یاد بگیرم. بعد به پاریس برگشتم و نوشتن تزم را که در مورد نسبت عوامل تولید در صنعتی‌کردن کشورهای عقب افتاده که آنموقع اسمی بود که بکار می‌بردند و حالا میگویند در حال رشد نوشتم. در سال ۱۹۵۷ درجه‌ی دکترای خودم را با mention خیلی خوب گرفتم. در عرض این مدت البته یک کارهائی هم انجام دادم. مدتی بعنوان یک سردبیر اقتصادی کار میکردم و چون احتیاج مالی خیلی داشتم و پدرم نمیتوانست برای چند مدتی کمک بکند آن کار را - کردم. همچنین در آن اواخر یک دوره‌ای هم کارآموزی در بانک مرکزی فرانسه کردم ولی از آن وقت دیگر هیچوقت دنبال بانکداری نرفتم. این دوره‌ی تحصیلی من بود. تصور میکنم اوایل خرداد ۱۳۲۶ که میشود شبیه مه یا ژوئن ۱۹۵۷ به ایران برگشتم.

س – تا این زمان آیا شما هیچ علاقه به مسائل سیاسی یا فعالیتهای سیاسی در دبیرستان در دانشگاه در ایران با درخارج داشتید؟

ج – خیلی زیاد. و علتش هم اینستکه از بچگی این مسائل جلب توجه مرا بشدت کرده بود. یعنی من خوب خاطرم هست که در تاکستان که بودم تقریباً تمام خبرهای

خارجی روزنامه‌های ایران را که مرتب هم پدرم آبونه بود و بدستم میرسید میخواندم و در همان سن دقیقاً به اندازه‌ی عقل بچگی خودم و با توجه به سنم میدانستم چه خبر در نقطه‌های مختلف دنیا تا آن مقداری که در روزنامه‌ها منتشر میشد هست. البته خبرهای داخلی هم چیزی نبود که قابل ذکر باشد. بعضی وقتها هم که مایل بودم درباره‌اش صحبت بکنم پدرم خیلی با ملایمت ولی دیگران یک کمی با خشونت به من توصیه میکردند که ساکت باشم، زمان رضاشاه.

یک چیزی که خیلی روی من اثر گذاشت شبهائی بود که احیاناً بصورت استثنائی میهمان در ده نداشتیم و با پدرم بودم و شاهنامه میخواندیم و خواندن شاهنامه اثر خیلی عمیقی از نقطه نظر ملی روی من گذاشت. البته بهمراه تمام تبلیغ مؤثر و ساده‌ی زمان رضاشاه درباره‌ی بزرگی ایران آنچنان که همه‌ی ماها را به ایرانی بودن مغرور کرده بود و بعد هم به چشم خودمان تحول تدریجی و نسبتاً سریع زندگی را میدیدیم آن چیزهائی که برای چندین نسل آرمان بود این مرد به عمل آورد مانند راه‌آهن. بنابراین در این محیطی که من بودم خواه‌ناخواه یک مقدار هنگفت علاقه به مسائل سیاسی بهمراه یک نوع فرهنگ خیلی شدید ملی در من اثر گذاشته بود. بعداً که، پس از شهریور ۱۳۲۰ به تهران آمدم از همان یکی دوسال اول با دوستان دیگرم شروع به فعالیتهای حزبی کردیم که میان همه‌ی مردم رایج بود از جمله بین دانش‌آموزان مدرسه‌ها، و چندین نوع انجمنهای مختلف درست کردیم که از آن جمله یک انجمن سری درست کرده بودیم که کار تروریستی بکند و این انجمن سری شروع به مقداری عملیات خرابکارانه کرد و کارهای تمرینی ما جنبه‌ی کاملاً بچگانه داشت مانند انداختن مثلاً ترقه‌ای که صدای خیلی زیاد دارد در - سینماها تا اینکه تهیه‌کردن نارنجک که البته راهش را هم پیدا کرده بودیم از کجا باید تهیه کرد و پرکردن تویش و گذاشتن آن در منزل بعضی از افرادی که بعقیده‌ی ما فاسد بودند و چندین از این نارنجک‌ها ترکید. از آن جمله مثلاً یکی را در پشت در خانه‌ی دکتر کشاورز که آنموقع یکی از رهبران حزب توده بود اعضای این انجمن گذاشتند. خوب جنبه‌ی احساساتی داشت که آنموقع داشتیم. چیزی که هست متأسفانه یکی از دوستان بسیار نزدیک من که با خودم همکاری میکرد یکروز روی کنجکاوی یکی از این نارنجک‌ها

در دستش ترکید و این جوان متلاشی شد. همان روز عصر مرا دستگیر کردند و یک سه ماهی در زندان بودم.

س – این در چه سالی بود؟

ج – این در هشتم خرداد سال ۱۳۲۵ بود که این داستان اتفاق افتاد. و نزدیک به ۳ ماه در زندان بودم و البته بهیچوجه حاضر نشدم دوستان خودم را لو بدهم و بعد برایم پرونده ساختند در حکومت نظامی و مرا به دادگاه فرستادند برای اینکه در خانه او خیلی مدارک گیر آورده بودند و همچنین متأسفانه نزد خودم چیزهایی بود که کاملاً نشان میداد و اینها هم مدتی بود که متوجه شده بودند خانه‌ی بعضی از اشخاص مورد تهدید است.

پرونده‌ام به دادگاه رفت و منطقاً میبایست مرا محکوم میکردند ولی به احتمال بسیار قوی یک مقدار توصیه به این قاضی‌های نظامی شد ولی وجداناً باید بگویم احساس من این بود که دلشان میسوزد و نمیخواستند کاری بکنند و در نتیجه با وجودیکه آنموقعی بود که به دانشگاه تهران میرفتم از یکطرف دانشجو بودم و بعضی از روزها متهمی که باید به دادگاه میرفت و می‌نشست و وکیلش از او دفاع میکرد، بی سروصدا البته کسی این را زیاد نمیدانست، مرا اینها به دو ماه حبس تعلیقی با پرداخت، خاطرم نیست، چهل پنجاه تومان پول محکوم کردند و از این داستان رها شدم.

بعد با همان گروه انجمن که سر جای خودشان باقی مانده بودند تصمیم گرفتیم که فعالیت مخفی کافی نیست و باید یک سازمان به عبارتی front organization یک سازمان باز برای خودمان درست بکنیم که فعالیتهای انجمن از راه آنها بتواند گسترش بیشتری داشته باشد و این پایه‌ی بوجود آمدن حزب پان ایرانیست بود که یکی از اعضای آن انجمن محسن پزشکپور مامور تشکیل آن دستگاه شد برای اینکه اصولاً او برای دستگاههای باز خیلی آدم مؤثرتری میتوانست باشد تا برای دستگاههای پنهان. خوب چیز مینوشت خوب صحبت میکرد و بلد بود با مردم بجوشد. و در نتیجه حزب پان ایرانیست براه افتاد که یکنفر دیگر هم به ما اضافه شد آنهم محمدرضا عاملی تهرانی بود که البته همه به او پرویز عاملی میگفتند چون اسم محمدرضا را عربی بود و خیلی خوشش نمیآمد و از بچگی همه پرویز صدایش میکردند. بعد البته در داخل خود انجمن چند دسته‌گی شد و نفاق و منهم از ایران رفتم. خود حزب پان ایرانیست هم دچار نفاق و چند دسته‌گی شد و گروهی دور داریوش فروهر از بقیه جدا شدند. من دیگر زیاد دنبالش نبودم چون به فرانسه رفته بودم.

وقتی که به فرانسه رفتم پس از مدتی با داشتن perspective میتوانستم خوب ببینم که این کارهائی که در ایران کردیم قسمت اولش که خیلی جنبه‌ی احساساتی داشت و بچه‌گانه. قسمت دومش که پان ایرانیست بود خیلی جنبه‌ی سطحی داشت و با هیچ چیز تطبیق نمیکرد. در نتیجه کاملاً خودم را از اینگونه فعالیتها دور کشیدم اما آماده‌ی هر فعالیتی که جنبه‌ی ملی داشته باشد بودم. در همین اوان بود که دکتر مصدق مبارزه‌ی خودش را برای ملی کردن نفت شروع کرد و همه با شور و هیجان زیاد این مبارزه را استقبال میکردند. من هم مانند بقیه با گروهی از دوستانم ما مصمم شدیم در برابر اتحادیه‌ی دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه که در آن زمان بدست توده‌ای‌ها اداره میشد یک انجمنی تازه درست بکنیم که ملیون و طرفداران دکتر مصدق آنجا جمع بشوند. این انجمن را با گردآوری هفت هشت نفر شروع کردیم و در عرض چند ماه بدون داشتن امکانات مادی و پشتیبانی سازمانهای دیگر توانستیم هم‌طراز اتحادیه‌ی دانشجویان ایرانی که زیر نفوذ توده‌ای‌ها بود دربیاوریم و تا مدتی هم که در فرانسه بودم این انجمن بکار خودش ادامه میداد. البته تدریجاً پس از افتادن دکتر مصدق این انجمن گرایشهای میانه‌ی چپ پیدا کرد و تدریجاً این گرایش چپ بیشتر شد و در این اواخر خیلی از کسانی که در آن انجمن بودند در ضمن اینکه با توده‌ای‌ها و با کمونیستها موافق نبودند اما خودشان هم چندان دوری از آنها نداشتند و سوسیالیستهای نسبتاً تندرو شده بودند.

س – یادتان هست رهبران این انجمن چه کسانی بودند؟

ج – در چه سالی؟

س – اوائلی که شروع کردید، بنیانگزاران آن؟

ج – بنیانگزاران و رهبران اول آن دکتر هوشنگ شیرینلو بود، نادر نادرپور، دکتر علی اصغر خوشنویس، پروفسور عباس صفویان، عده‌ی دیگری هم بودند ولی خوب خاطرم نیست بهر حال اینها کسانی هستند که بخاطرم مانده و خود من و واقعاً فعال‌هایش ما چند نفر بودیم. و تا چند سال اول هم هیئت مدیره را عبارت بودند از من و سه چهار نفر از کسانی که اینجا

نام بردم یا بهر حال اشخاصی شبیه به اینها. بعداً البته تدریجاً شماره‌ی ما که زیاد شد دیگران هم در آن آمدند برای اینکه صدها نفر عضو آن بودند.

س – یعنی تدریجاً شما علاقه‌تان به اینکار کم شد؟

ج – نه نمیتوانم بگویم که تدریجاً علاقه‌ام به اینکار کم شد. شکست دکتر مصدق یک ضربه‌ی خیلی بزرگی برای همه‌ی ما بود. یعنی اگر مثلاً برای جوانان اروپائی بین دو جنگ خاطره‌ی تلخ شکست جمهوریخواهان در اسپانیا بود برای ایرانیان دهه‌ی پنجاه هم خاطره تلخ شکست دکتر مصدق بود. ولی بعد از آن باز هم ادامه دادیم اما دیگر آن شور و هیجان پیشین وجود نداشت. بعد هم من دیگر دچار تزنویسی‌ام، مسافرت به لندن، زن گرفتن و اینطور چیزها شدم و یک مقداری کار کردن برای تأمین زندگیم و دور افتادم اما علاقه را داشتم. یعنی حتی وقتی هم که وزیر اقتصاد شده بودم و به فرانسه میآمدم همان کسانی که در انجمن دانشجویان ایرانی بودند و زمان من جوانهای این انجمن بودند با اینکه گرایشهای شدید ضددولتی و نسبتاً چپ غیرکمونیست داشتند دوستان من بودند و به دیدن من میآمدند و با آنها رفت و آمد خیلی زیاد داشتم.

س – این همان انجمنی است که بعداً ناصر پاکدامن و امیر پیشداد و اینها در آن فعالیت داشتند؟

ج – عیناً، عیناً. دکتر ابراهیم خوشنویس پسرعموی همین دکتر علی اصغر خوشنویس داورپناه...

س – بعد هم تبدیل شد به جامعه سوسیالیستها.

ج – عیناً، عیناً. شما خوب وارد هستید من خلاصه‌اش را گفتم ولی منظور من همین است.

س – چون بعضی آقایان خیلی مفصلاً توصیف کردند میخواستم ببینم که این همان است؟

ج – خیلی درست میگوئید، این همان است.

س – خوب آنوقت از آمدنتان به ایران برسم به آن زمانی که برگشتید به ایران. آمدن به ایران چه طوری بود؟

ج ـ آمدن من به ایران همراه با کمی ترس و لرز بود به دو دلیل: یکی اینکه این مدتی که در اروپا ماندم شرایط مالی زندگی من خیلی محدود بود و در نتیجه امکان اینکه یک تابستانی به ایران بروم و برگردم ابداً نداشتم. این اقامت نسبتاً دراز در آن زمانی که مسافرت هم مثل امروز رایج نبود در من یک مقدار احساس ترس گذاشته بود که حالا من که زن دارم و صاحب یک پسر هم شده بودم در فرانسه در ایران چه خواهم کرد؟ آیا کاری هست؟ یا کاری نیست؟ از این گذشته میبایست میرفتم نظام وظیفه و هر دو برای من مسئله بود.

بعد یکی از دوستانم بمن یک نامه‌ای نوشت که یک سازمانی وابسته به نخست‌وزیری درست شده است و در آن فعالیت تحقیقاتی خیلی زیادی میکنند همه نوع امکان تحقیقاتی هم در اختیار هست. آیا تو مایلی بیائی و برای اینها کار بکنی؟ منهم البته قبول کردم که کار اقتصادی و تحقیقاتی بکنم. و در نتیجه پیش از اینکه از فرانسه بیایم بمن نامه نوشت که تو کار استخدامیت تمام شده و تو اصلاً بیائی ابینجا فوری شروع به کار میکنی. من هم خیلی خوشحال شدم.

من به ایران رفتم و با این اشخاص تماس گرفتم خیلی هم استقبال کردند و بمن دفتر دادند و جا دادند که کارم را شروع بکنم. ولی البته بعد متوجه شدم که این سازمان که وابسته به نخست‌وزیری است سازمان اطلاعات و امنیت کشور اسم آن بود که من مطلقا نمیدانستم معنی آن چیست. فقط به اعتماد آن دوستم که گفته بود اینجا امکانات تحقیقاتی و برای کارهای اقتصادی دارید آمده بودم متوجه شدم که در بیرون چندان اسم خوشی ندارد. ولی در ضمن اینکه کاری که من انجام میدادم عیناً همان بود که به من قول داده بودند مطلقا و حتی من میتوانم بگویم من خیلی کار یاد گرفتم.

س – توی همین زمینه‌ی اقتصادی بود؟

ج – در زمینه‌ی اقتصادی و فعالیتهای بین‌المللی بود که بعداً به شما توضیح خواهم داد. اما از نقطه نظر جامعه و مردم با یک بدبینی و احتیاط نگاه میکردند و منهم هیچگونه توضیحی نمیتوانستم بدهم و واقعاً بعد از یکی دو ماه هم ترجیح میدادم که این کار را ول بکنم و دنبال کار دیگری بروم چون کاملاً برایم این وضع غافلگیرکننده بود. اما بمن گفتند که اگر بخواهم از این کار بروم هیچ نوع امکان استخدام در هیچ یک از دستگاه دولتی نخواهم داشت چون استخدام در دستگاه دولتی در آن موقع با توافق این سازمان بود. و واقعاً امکان استخدام در جای دیگری را نداشتم و هیچگونه امکان مالی هم خودم نداشتم ناچار شدم که بکار خودم ادامه بدهم و تنها نکته‌ی ناراحت‌کننده‌اش این بود که نه من میتوانستم به کسی زیاد توضیحی درباره‌ی کارم بدهم و نه دیگران میتوانستند باور بکنند که نوع کار من چگونه است. ولی خلاصه بگویم که این سازمان به دو قسمت تقسیم میشد. یکی سازمان اطلاعات و دیگری سازمان امنیت بود. سازمان امنیت همانی است که درباره مشخصات آن خیلی صحبت کرده‌اند، دستگاه امنیتی و بگیر و ببنداست.

سازمان اطلاعات که بکلی با این فرق داشت و با کمک زیاد CIA درست شده بود کارش این بود که اطلاعاتی که از نقاط مختلف جمع میشود اینها را تجزیه و تحلیل بکنند و نتیجه‌گیری و directive از توی آن بتوانند پیدا کنند. و کار اقتصادی که من می کردم در واقع عبارت از این بود که هر نوع اطلاع اقتصادی که قاعدتاً در دسترس خیلی از دستگاههای دیگر نمی‌گذاشتند ولی این مدارک را در اختیار دولت ایران قرار میدادند اینها میآمد به آن بخشی که در اختیار من بود که تجزیه و تحلیل بکنم. به این ترتیب من دسترسی به مدارک فوق‌العاده جالبی داشتم. بعنوان نمونه تمام گزارشهای اقتصادی که از سازمانهای اطلاعاتی آمریکا برای کشورهای متحده‌ی خودشان میفرستادند. همچنین تمام اطلاعاتی که سنتو در اختیار داشت یا اطلاعاتی که اسرائیلی‌ها با ایران مبادله میکردند.

س – این اطلاعات راجع به کجا بود؟

ج – راجع به هر نقطه‌ای که میتوانست مورد علاقه‌ی ما باشد. ممکن بود جائی توی آن باشد که اصلاً ما به آن علاقه‌ای نداشته باشیم ولی اگر داشتیم میتوانستیم از توی آن پیدا بکنیم. آنوقت خارج از این یک مقدار زیادی فعالیتهای در واقع این قسمت اطلاعات سازمان امنیت بخاطر شخصیت رئیسش تبدیل به مرکزی شد که در آن یک مقدار از کارهای high policy خارجی مملکت از طریق آن انجام میشد و اینجا بود که برای من فوق العاده جالب شد. چون مثلاً تمام کارهای خلیج فارس عملاً در اختیار سازمان اطلاعات

بود. مرتب مأمورینش به منطقه میرفتند که البته شناخته شده بودند نه اینکه نباشند مرتب میرفتند به منطقه، مرتب با شیخ‌ها در تماس بودند و سیاست نزدیکی به شیخ‌های خلیج فارس را واقعاً پایه‌گذاریش را در این سازمان من با یکی دو نفر از رفقا انجام دادیم که هنوز هم که هنوز است بنفع مملکت ما بوده است.

این یک قسمت از نوع کارهایی بود که خودمان میتوانستیم اطلاعات بدست بیاوریم.

نوع دیگرش هم عبارت از شرکت در کنفرانسهای بین‌المللی بود که باز باعث میشد که بتوانیم مقدار زیادی تدریجاً خودمان اطلاعات کسب بکنیم. از این گذشته مأموریتهای ویژه‌ای که میبایست انجام میدادیم. مثلاً بعنوان مأموریت ویژه من اولین بار نزدیک به یک سال بود که وارد سازمان اطلاعات شده بودم شاه تصمیم گرفت که با اسرائیلی‌ها رابطه‌ی خیلی نزدیک‌تری داشته باشد و در نتیجه رئیس این سازمان که در آنموقع سرلشکر بختیار بود و من با عده‌ای از کسانی که همراهش بودند برای کارهای تلگراف و غیره با یک هواپیمای DC3 ارتشی از آبادان ظاهراً به مقصد جاسک و در عمل برای پرواز از روی عراق و عربستان و اردن به اسرائیل رفتیم و آنجا هم در نیمه‌های شب رسیدیم و فوری هم سربازان اسرائیلی کاغذهای آماده‌ای که داشتند تمام علامتهای هواپیمای ایران را - پوشاندند و اولین باری بود که ما شروع کردیم با آنها دیگر جداً به مذاکره و مأموریت من این بود که تمام قسمت همکاری‌های اقتصادی که ما میتوانیم با اسرائیل داشته باشیم شروع بکنیم. یعنی چیزی مثلاً شبیه به دشت قزوین که بعداً درست شد زمینه‌ی اولش در آن - گفتگوهای سال ۱۹۵۸ پایه‌گزاری شد. و بعد هم سالی یکی دو بار من به اسرائیل میرفتم و با آنها کنفرانسهای دوجانبه و همچنین سه جانبه با همکاری ترکها داشتیم. این یکنوع از امکاناتی بود که برای من وجود داشت که خیلی جالب، هیجان‌انگیز و تویش کار یاد میگرفتم.

نوع دیگر آن عبارت از کنفرانسهای بین‌المللی بود که میرفتم. در چندین کنفرانس آفریقایی و آسیائی شرکت کردم ولی کنفرانس اولی کنفرانس اقتصادی بود که اتاقهای

بازرگانی آفریقایی و آسیایی را مثلاً تشکیل میدادند و منهم در آن شرکت کردم در قاهره و بعد هم که کنفرانسهای آفریقائی آسیائی جنبه‌ی سیاسی داشت شروع شد که اولینش در کولاکری بود در گینه آفریقا و بوسیله‌ی سه کوتوره که چندی پیش مرد افتتاح شد آنجا شرکت کردم، لومومبا آنجا بود و گروهی دیگر.

البته از این کنفرانسهای باصطلاح همبستگی مردمان آفریقایی و آسیائی بهیچوجه خوشم نیامد و متنفر بودم و بنابراین دیگر هم در آن شرکت نکردم. اما خوب کنفرانسهای اقتصادی آن یک جنبه‌ای داشت که میتوانست نسبتاً جالب باشد ولی نه چندان. در آنها هم در چند کنفرانسش شرکت کردم.

س – در چه سمتی میرفتید؟

ج – من برای اینکه در ضمن با شورای عالی اقتصاد هم همکاری داشتم بنابراین پوششم کارشناسی شورای عالی اقتصاد بود که واقعاً هم داشتم ولی محل کارم آنجا نبود. بهمین ترتیب مثلاً وقتی ایران عضو کمیسیون اقتصادی آسیا و خاور دور وابسته به شورای اقتصادی و اجتماعی سازمان ملل شد در سال ۱۹۵۹ من یکی از پنج نفر یا شش نفر عضو آن هیئت بودم که بهمراه مرحوم حسنعلی منصور به استرالیا رفتیم و در آنجا واقعاً بعنوان کارشناس اقتصادی کار میکردم و بهیچوجه ارتباطی به هیچ نوع مسئله‌ی دیگری نداشت. یعنی اصولاً در تمام این مدت کار من یا کار تجزیه و تحلیل اقتصادی بود یا کارهائی که فوق‌العاده به آن علاقمند شده بودم و آنهم مأموریتهای ویژه‌ای که جنبه‌ی haute politique برای مملکت داشت مثل اسرائیل مثل رابطه با شیخ‌نشینهای خلیج فارس که خودم به آنجا سفر کردم و با شیخ‌ها دوستی نزدیک پیدا کردم و فوائدی داشت و می توانست فوائد بیشتری هم داشته باشد ولی خوب همیشه پتانسیل یک کار بیشتر از آن مقداری است که بوجود میآید. بعنوان نمونه به شما میتوانم بگویم که در سال ۱۹۶۰ بود، فکر میکنم، من رفتم به دوبی و شارجه و در آن موقع این منطقه‌ها البته در اختیار انگلیس‌ها بود ولی خوب بهر حال اختیار داخلی با خود شیخ‌ها بود و شروع کرده بودیم به دعوت کردن اینها و مسافرت به ایران. تابستانها که به شیراز یا به تهران با به کنار دریای مازندران میآمدند و خیلی هم خوششان میآمد و همچنین برای شکار میآمدند و غیره.

در این سفر من با شیخ وقت شارجه آشنا شدم شخصی بود بنام شیخ صقر از خانواده‌ی قاسمی که البته خانواده حاکم شارجه طی قرون بوده و هنوز هم هست و این شخص را خیلی پشت سرش بد شنیده بودم که طرفدار عبدالناصر است و آدمی است که زیاد نظر خوشی نسبت به ایران ندارد و از این قبیل حرفها. این چند روزی که در آنجا بودم فوق‌العاده از این مرد خوشم آمد. مردی را دیدم بی‌پول، پر از فکر و دید وسیع و دنبال اینست که به چه راهی کاری بکند که شارجه پیشرفت بکند و چون هیچ راهی پیدا نکرده بود دست به دامان مصریها شده بود که هم برایش معلم میفرستادند و هم به او کمک مالی میکردند و این مرد که زندگی بسیار محقری داشت یعنی حرمسرایش البته در داخل یک ساختمانی بود که دیوار بلندی داشت و من آنجا را ندیده بودم ولی با فاصله‌ی چند صد متری یک خانه‌ی کوچک چند اتاقه که شبیه خانه‌های دهات خود ما بود روزها به آنجا میآمد و می‌نشست و تمام مردم شارجه پهلویش میآمدند و میرفتند و یک تفنگ‌چی پیر و کج و کوله‌ای هم بعنوان تشریفات گارد دم در ایستاده بود و گاهی وقت هم خوابش میبرد. وقتی هم موقع ناهار میشد او هم میآمد پای سفره کنار شیخ مینشست ناهارش را میخورد و میرفت بیرون. و این مرد که من با او خیلی صحبت کردم بمن مدرسه دخترانه‌ای که درست کرده بود نشان داد و به من گفت، وقتی که دید خیلی با هم تفاهم داریم برای اینکه واقعاً ترس داشت ترس از ایران داشت، ترس از عربستان داشت، ترس از انگلستان داشت از همه میترسید و بدبین بود چون هیچکدام از اینها حرف این بدبخت را نمی‌فهمیدند. بعد وقتی تعجب و تحسین مرا دید خیلی خوشحال شد بطوریکه روز آخری که من میخواستم از شارجه بروم با این شخص روی سیستم عربی که خیلی زود با هم دشمن میشوند و خیلی هم زود دوست با هم خیلی دوست شده بودیم. البته من عربی نمی‌فهمیدم و برایمان ترجمه میکردند ولی او قدری فارسی میفهمید. آنچنان که کتاب شعری هم نوشته بود چون از شعرای عرب بود آن را هم بمن داد که البته در انقلاب ایران ماند و نصیب مستضعفان گردید. ولی خوب آن داستان جداگانه‌ای است.

بعد روز آخر بصورت خصوصی با من صحبت کرد و گفت که من اینجا خیلی مایل بودم که بیایند اکتشافات نفتی بکنند اما یک شرکتی آمد و مقداری هم وقت صرف کرد و به من گفتند که اینجا چیزی پیدا نمیشود. از او خواهش کردم که اگر ممکن است آن قراردادش را در اختیار من بگذارد و من پس از بازگشت به تهران به او اطمینان میدهم که دنبال این کار خواهم رفت و سعی میکنم که وسیله‌ای فراهم یکنم که بصورت مجانی دولت ایران بیاید با او همکاری بکند. گفت هر چیزی که مورد تأیید تو قرار بگیرد من آنرا قبول خواهم کرد یعنی تا این اندازه آماده شده بود. منهم این قرارداد کهنه شیخ را گرفتم. البته سفر به جاهای دیگر هم داشتیم و وارد آن بحث نمیشوم به شیخ‌نشین‌های دیگر، وقتی که به تهران برگشتم این را گزارش دادم.

بختیار هم خیلی آدم فعالی بود و این را بعرض شاه رساند و شاه خیلی خوشش آمد و باطلاع شرکت نفت رساند و شرکت نفتی‌ها را هم خودم می‌شناختم برای اینکه برای همین کارهای اقتصادی با آنها در تماس بودم و ترتیب آمدن این آقای شیخ را دادیم.

یکی از شرکت نفتی‌هائی که آنموقع با او آشنا شدم و پس از این جریان خیلی هم دوستیمان زیادتر شد کسی بود که در وزارت خارجه تا آنموقع فعالیت میکرد و بعد به ایران آمده بود بنام امیرعباس هویدا و با هم خیلی دوست شده بودیم.

بهرحال آقای شیخ صقر به ایران آمد و مدیران شرکت نفت هم چندین شب مهمانی و غیره و با این شخص هم که صحبت کردیم او گفت که من حاضر هستم که عین قراردادی را که با آمریکائیها بستم در اختیار شما بگذارم یعنی ۵۰/۵۰ با شرکت ملی نفت ایران هر چه که گیر آوردیم تقسیم بکنیم و در واقع بما یک چیزی بدهید. چیزی هم که میخواست مقدار کمی بود البته برای آنموقع ایران فقیر میتوانست خیلی باشد ولی روی ارزیابی من می توانست از پانصد هزارتومان باشد تا پانصد هزار دلار که هر دوی آن برای دولت ایران حتی در آن شرایط قابل پرداخت بود. ایران متأسفانه در سطح بالا مسئله را بسیار جدی گرفتند و در سطح اجرائی خیلی به شوخی گرفتند. دو زمین‌شناس جوان تازه از دانشگاه بیرون آمده و کم‌تجربه را به شارجه فرستادند و این آقایان هم پس از یکی دو ماه برگشتند و خیلی با اطمینان گفتند که در این منطقه هیچ چیزی پیدا نمیشود و نشان به آن نشانی که الان در شارجه هم گاز پیدا شده و هم نفت پیدا شده، چه در زمین و چه در دریا و واقعاً اگر شرکت ملی نفت ایران از این امکانی که پیش آمده بود میتوانست استفاده بکند فعالیتهای بعدیش در منطقه میتوانست خیلی اثر داشته باشد ممکن بود گسترش‌های دیگری برای کارهای تازه دیگر خلیج فارس بدهد و احیاناً بتواند اثری هم روی نفوذ ایران در هنگامی که اوپک تشکیل شد داشته باشد و همچنین نظر سیاسی. ولی اینکار نشد. اما بعنوان نمونه میخواهم به شما بگویم که اینها یک کارهائی بود که هیجان داشت و بنابراین خیلی من با کمال میل دنبال میکردم.

نمونه‌ی دیگرش در یکی از این کنفرانسها چینی‌ها توصیه کردند که به چین سفر بکنیم و وقتی برگشتیم به ایران من گزارش دادم و مورد استقبال قرار گرفت و بنابراین یکنفر از اتاق بازرگانی یک نفر از دانشگاه و من در سال ۱۹۶۰ به چین رفتیم.

س – چین؟

ج – چین کمونیست بله. تعجب نکنید، رفتیم به چین کمونیست. من هیجده روز در چین بودم. از کانتون شروع کردیم با ترن به پکن رفتن و از آنجا به ایالت شمال شرقی به اصطلاح امروز یا منچوری به اصطلاح گذشته، بازدید دو مرتبه از پکن و شانگهای و غیره و بازگشتیم.

در این سفر مقداری ملاقات داشتیم از جمله یکی دو روز پیش از آمدنمان مارشال چن یی از نزدیکان مائوتسه تانگ و از قهرمانان long march چین پیغام داد که میخواهد ما را ببیند و آمدیم با او مقدار زیادی صحبت کردیم. البته طرف مذاکره همیشه توی این سفرها من بودم. وقتی هم از این سفر برگشتم من یک گزارشی تا آنجا که بخاطرم هست به قطع بزرگ نزدیک به چهل صفحه بود تهیه کردم و چند نکته را آنجا بصورت التماس ذکر کردم. یکی اینکه برایم مثل روز روشن بود که رابطه‌ی روسیه و چین نه فقط تیره است بلکه بهم خورده ولی هنوز علنی نشده است.

س – رابطه ی ایران و شوروی آنموقع زیاد خوب نبود؟

ج – آنموقع رابطه ایران و شوروی نه خوب نبود، من روی این خیلی اصرار کردم که اینها با روسیه بهم زدند این قطعی است. بخاطر چیزهای روزانه ما میتوانستیم ببینیم ولی البته از بیرون هنوز چیزی فاش نشده بود. دومش هم اصرار کردم که باید کشوری مانند ایران چین را بشناسد و حتی با تعهدات سیاسی هم که ایران دارد با غرب برای غرب خیلی بهتر است که یک دولت کوچکی که معنی زیادی ندارد مثل ایران نزدیک بشود و فایده‌اش از نقطه نظر سیاست درازمدت اینها اینست که وقتی شما دلال توی یک معامله‌ای شدید کمسیون خودتان را هم قاعدتاً خواهید گرفت و چیزی که هست اراده‌ی سیاسی چنین کاری در میان نبود. البته آنموقع من نمیتوانستم قضاوت بکنم ولی الان میتوانم ببینم که خوب شاه که ابداً جرأت نمیکرد بدون اجازه‌ی آمریکائیها چنین کاری را بکند. وزیر خارجه‌مان آقای آرام بود بنابراین میتوانید حدس بزنید که از ایشان توقع ابتکار سیاسی در یک همچین حدی خواستن خیلی بیجا است و نخست وزیرمان هم آقای دکتر اقبال بود که اصولاً دیدش در حد سیاست‌بازی داخلی بود و به مسائل خارجی بخودش اجازه‌ی مداخله نمیداد و اگر هم میخواست مداخله بکند شاه به او اجازه نمیداد و در نتیجه این گزارش همچنان خاموش ماند. ولی این نوع چیزهائی است که برای ما پیش آمد و نتوانستیم از آن نتیجه بگیریم. اما خوب بر عکس در مورد اسرائیل خیلی نتیجه توانستیم بگیریم. نمیدانم اگر شما حالا میخواهید یک مقدار از من سئوال کنید باز من می توانم...

س – نه اینها مخصوصاً تازگی دارد و سئوال بخصوصی بنظرم نمیرسد. فقط من فکر کردم وقتی که ما در سال ۱۹۷۰ رفته بودیم به چین به اتاق بازرگانی اولین سفر ایران آنموقع بود و حالا من خیلی متأسفم که ده سال قبل این کار شده بود.

ج – آنموقع هم بعضی از دوستان من میدانستند چون از کسی پنهان نمیکردم که این سفر را رفتم. البته محتوی سفرم را نمی‌گفتم ولی این را میدانستند که رفتم. از جمله عبدالعلی فرمانفرمایان که این هیئت را برد، از من پرسید که چه چیزی من در چین دیدم؟ و من درست به او توضیح دادم. و وقتی هم که از چین برگشت خوشحال شدم که تأیید کرد او هم به همان نتایجی رسیده که من رسیده بودم. البته تا آن مقداری که مربوط به مسائل روز چین میشد. !

این نوع کارهائی بود که من داشتم و وقت خیلی زیادی از من میگرفت. برای اینکه بعضی از اینها احتیاج به مسافرت ، مقدار زیادی برنامه‌ریزی و غیره داشت. مثلاً بعنوان نمونه ما آنموقع بفکراین بودیم که چگونه خودمان صادرات نفتی داشته باشیم. اسرائیلی‌ها هم علاقمند بودند که نفت را از ما مستقیم بخرند در نتیجه ما وارد بحث با شرکت ملی نفت ایران شدیم که این امکان را اسرائیلی‌ها در اختیار ما گذاشتند تا شما از آن استفاده بکنید. شرکت ملی نفت ایران هم با تمام سستی که توی هر کدام از این دستگاههای بزرگ دیده میشود ولی بهر حال توی آنها اشخاص علاقمندی بودند مانند هویدا و در نتیجه من خودم عضو آن گروهی بودم که رفتیم با اسرائیلی‌ها در تابستان ۱۹۵۸ یا ۱۹۵۹ بود، درست نمیدانم. بهرحال مقارن بود با Exposition Universale بروکسل. اینست که بعداً شما میتوانید مرا هم راهنمایی بکنید که چه سالی بود. و در هلند با نماینده‌های اسرائیل مذاکره کردیم و از طرف شرکت ملی نفت ایران شخص بسیار برجسته‌ای آمده بود بنام آقای مهندس عطاءالله اتحادیه که من کاملاً احساس میکردم که چطور در عرض چند روز آدم میتواند از یکنفر چیز یاد بگیرد و برای من واقعاً چند روزی که با او بودم و directiveهائی که او بمن میداد برای کارهای دیگری که میبایست بکنم مذاکراتی که با اسرائیلی ها انجام بدهم فوق‌العاده آموزنده بود. یعنی همیشه حس میکنم که از آدمهائی است که کار بمن یاد داد. توی همین تماس کم ولی خوب مسئله‌ی خیلی مهم.

بهرحال چندی بعد از آن موفق شدیم که یک قرارداد نفتی با اینها امضاء بکنیم البته ظاهرش شرکتی ما در سوئیس به ثبت رساندیم و آن شرکت که صاحب سهمش مثلاً معلوم نبود که مثلاً چه کسی باید باشد ولی خوب شرکت ملی نفت ایران بود یک joint venture با شرکت نفت اسرائیلی انجام داد و ما اولین برنامه‌مان که یک لوله‌ی شش اینچی بود بین ایلات در خلیج عقبه تا حیفا که پالایشگاه کهنه British Petroleum در آنجا بود یک لوله نفت کشیدیم و ایران صادرات نفتی مستقل خودش را شروع کرد و میتوانست بیشتر هم بکند احیاناً بخاطر اینکه وقتی ما به اسرائیل فرستادیم از آن ببعد همیشه امکان اینکه یک مقدار با کنسرسیوم چانه بزنیم و از آنجا جنس بفرستیم بود. اما یک چنین اراده‌ی سیاسی در میان مدیران خواب‌آلود شرکت ملی نفت ایران وجود نداشت و آنهائی هم که علاقمند بودند شاید در اقلیت بودند، اما در این حدش موفق شدیم. البته خود این لوله نفت در، تصور میکنم ۱۴ ماه یا ۱۶ ماه تمام سرمایه‌گذاریش مستهلک شد و یکی از پرسودترین کارهایی بود که دولت ایران در آن سرمایه‌گذاری کرده بود. بعد یک لوله‌ی بزرگتری بر مبنای همان قرارداد بین ایلات و اشدد که بندر بزرگی است که اسرائیلی‌ها در جنوب تل آویو ساختند. و دو مرتبه یک لوله‌ی خیلی بزرگتر در سالهای اخیر کشیدند که البته لوله‌های بعدی را دیگر من بعنوان وزیر اقتصاد و عضو شورای عالی نفت برایم گزارشهایش را میفرستادند و در آن شرکت میکردم اما هنوز آن بچه‌ای که منهم یکی از پدرهایش بودم میتوانستم بشناسم و در تمام موردهائی که این سرمایه‌گذاری‌ها را کردیم در مدت فوق‌العاده کوتاهی ما پولهای خودمان را پس گرفتیم و مقداری هم پول گیرمان آمد. این نوع کارهائی بود که من در معرض آن مدت آنجا انجام دادم و برایم خیلی چیز بود.

در ژانویه ۱۹۶۱ اعلیحضرت به بختیار مأموریت داد که به اتفاق هر کارشناسی که مایل است به آمریکا برود و یک ارزیابی درباره‌ی دولت کندی بکند و نوع سیاستی که پیش‌بینی میشود اینها در پیش خواهند گرفت، بختیار هم از دکتر غلامرضا تاجبخش و من خواست که بهمراه او به این سفر برویم و او بعنوان مسائل حقوقی و غیره و من هم برای کارهای اقتصادی و سیاسی، بهرحال قاطی بود بین تاجبخش و من. ما رهسپار آمریکا شدیم ونزدیک دو ماه من در سفر بودم. در این مدت ما سه نفر در حدود چهل ملاقات در واشنگتن و نیویورک و بوستون و کانادا با مقامات آمریکائی و کانادائی داشتیم. اشخاص خیلی زیاد و کم و بیش جالبی را من دیدم که اسم‌هایشان را شنیدید و شاید هم دیده بودید مثل مثلاً از خانم روزولت و از Adlai Stevenson گرفته تا چند نفراز این استادان MIT که توی کارهای خاورمیانه و ایران علاقمند بودند و چند نفر از سناتورها.

س – سه نفر با هم میرفتید یا هر یک جداگانه میرفتید؟

ج – نه همیشه با هم میرفتیم برای اینکه یک مقدار سئوال قبلاً تهیه میکردیم و بعد از اینکه آنجا هم میرفتیم آزادی خیلی زیادی داشتیم که همه‌ی ما سئوال بکنیم و واقعاً بعنوان یک تیم بودیم. بختیار آدم فوق‌العاده جالبی بود بعنوان یک رئیس و این امکانات را میداد.

س – بعد از اتمام مأموریت شما هم برایتان روشن بود که سیاست آمریکا را ببینید؟

ج – برای ما بله.

س – برای آنها چی؟

ج – آنها خوب میدانستند که یک گروهی از ایران آمده است و میخواهد با آنها مصاحبه بکند که این کارها چیست. البته این مصاحبه‌ها را وقتی ما میخواستیم ترتیب بدهیم متوجه شدیم که سفارت ما اصلاً قادر به کمک به ما نیست و این لطف را اسرائیلی‌ها بما کردند و آدمهائی را که میخواستیم ببینیم آنها برای ما وقت گرفتند. تعداد خیلی کمی را سفارت ایران برای ما وقت گرفت.

این اثر تحت اجازه‌نامهٔ بین‌المللی کریتیو کامنز (ارجاع) منتشر شده به این معنی که استفاده، توزیع و خلق آثار اقتباسی از این اثر مجاز است به شرط آنکه این مجوز نشر [در کپی‌ها و آثار اقتباسی] تغییر نیافته و به وضوح نشان داده شود و انتساب اثر به پدیدآورندهٔ اصلی حفظ شود.