دیوان حافظ/دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

از ویکی‌نبشته
۲۱۱  دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود تا کجا باز دل غمزدهٔ سوخته بود  ۱۹۴
  رسم عاشق‌کشی و شیوهٔ شهرآشوبی جامهٔ بود که بر قامت او دوخته بود  
  جان عشّاق سپند رُخ خود میدانست واتش چهره بدین کار برافروخته بود  
  گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم که نهانش نظری با من دلسوخته بود  
  کفر زلفش رَهِ دین میزد و آن سنگین دل در پیش مشعلی از چهره برافروخته بود  
  دل بسی خون بکف آورد ولی دیده بریخت الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود  
  یار مفروش بدنیا که بسی سود نکرد آنکه یوسف بزر ناسره بفروخته بود  
  گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ  
  یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود