دیوان حافظ/تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی

از ویکی‌نبشته
۴۸۴  تو مگر بر لب آبی بهوس بنشینی[۱] ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی  ۴۵۷
  بخدائی که توئی بندهٔ بگزیدهٔ او که برین چاکر دیرینه کسی نگزینی  
  گر امانت بسلامت ببرم باکی نیست بی دلی سهل بود گر نبود بی‌دینی  
  ادب و شرم ترا خسرو مه رویان کرد آفرین بر تو که شایستهٔ صد چندینی  
  عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار ظاهراً مصلحت وقت در آن می‌بینی  
  صبر بر جور رقیبت چکنم گر نکنم عاشقانرا نبود چاره بجز مسکینی  
  باد صبحی بهوایت ز گلستان برخاست[۲] که تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسرینی  
  شیشه بازیّ سرشکم نگری از چپ و راست گر برین منظر بینش نفسی بنشینی  
  سخنی[۳] بی‌غرض از بندهٔ مخلص بشنو ای که منظور بزرگان حقیقت بینی  
  نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد بهتر آنست که با مردمِ بد ننشینی  
  سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد بلغ الطّاقة یا مقله عینی بینی[۴]  
  تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چگل  
  لایق بندگی[۵] خواجه جلال الدّینی  


  1. چنین است باثبات فعل در جمیع نسخ خطّی که نزد اینجانب موجود است از قدیم و جدید بدون استثنا، بعضی نسخ چاپی: ننشینی (با نون) و آن تحریف است ظاهراً، و مقصود شعر واضح است یعنی اگر خواهی که فتنهٔ که در جهان از برخاستن خود برپا کردهٔ بنشیند باید لحظهٔ بر لب آبی بهوس بنشینی ورنه یعنی اگر برخیزی هر فتنهٔ که بینی همه از خود بینی، و این مضمونی است بسیار شایع نزد شهرا، سعدی گوید: بنشین یک نفس ای فتنه که برخاست قیامت فتنه نادر بنشیند چو تو در حال قیامی، و نیز گوید: ای آتش خرمن عزیزان بنشین که هزار فتنه برخاست،–
  2. چنین است در خ ق س، بعضی نسخ بجای این مصراع: حیفم آید که خرامی بتماشای چمن،
  3. چنین است در خ س و سودی، سایر نسخ: سخن،
  4. بلغ الطّاقة یعنی طاقتم رسید یعنی بآخر رسید، سعدی گوید: طاقت برسید و هم نگفتم عشقت که ز خلق می‌نهفتم،– و بینی بکسر باء امر حاضر مفرد مؤنّث است از بان یبین بمعنی جدا شدن و دور شدن، یعنی طاقتم بآخر رسید از گریه ای چشم من دور شو و جدا شو از من،
  5. چنین است در خ س، بعضی نسخ: بزمگه،